سه روز دوری از شکرگزاری با وخامت اوضاع خودنمایی کرد. ابتدا ظهور نرم و بی‌سر‌و‌صدای استرس، سرک‌کشیدن افکار منفی و جذب چند بحث خانوادگی گذرا و کم‌اهمیت، سپس نیرو،گرفتن هریک و پیدایش و خلق یک درگیری لفظی شدید با رهگذری نا‌اشنا و خودخوری و واگویه‌های قدیمی و خورنده روح و کابوس شبانه در انتها، از عوارض و نتایج تنبلی در تغییر عادت فکرکردن بود.

 

گرچه سلسله اتفاقاتی مشابه را بارها و بارها پس از کند یا قطع‌شدن روند رشد فکری و توجه به افکارم تجربه کرده‌ام. اما هر بار درس تازه‌ای از دل آن بیرون می‌اید.

امشب وقتی با وحشت و حس بیزاری مهوع از خواب پریدم، به عمق این بی‌ توجهی احمقانه پی‌بردم.

کاش سال‌ها قبل هم از افکار و احساسات و خاطراتم یاداشت بر می‌داشتم. امکان بررسی نوع فکر و رفتار بر کیفیت خواب می‌تواند در درازمدت به خودشناسی بیانجامد.

اگر طرز فکر و احساسات غالب خود در روزگاران قدیم تا کنون را نوشته بودم شاید زودتر از این‌ها پی به رابطه مستقیم و عمیق افکار و احساسات با نوع رخداد‌های ریز و درشت زندگی  می‌بردم.

بگذریم شاید هم متوجه نمی‌شدم و مثل بسیاری دیگر اتفاقات بد را به گردن دیگران، جامعه، دولت و بدشانسی و دهها دلیل منطقی و یا ماورالطبیعه می‌انداختم.

درک اهمیت توجه به افکار و رها‌نکردن افسار آن ها در سرکوب به موقع‌ قبل از جان‌گرفتنشان، محصول واقعیت دقت مستمر بر درون و بیرون است. از طرفی دیگر عدم رهاسازی و بی‌توجهی به افکار را تحت هر شرایطی گوشزد می‌کند. درست زمانی که از میزان توجه و تلاش برای کنترل افکار و احساسات با تکیه بر تمارین یادشده کاسته می‌شود، انرزی منفی اغلب اوقات آرام و نامحسوس می‌خزد و با تغذیه تدریجی رشد می‌یابد.

 

بیشتر وقت‌ها به نشانه‌های احساسی بی‌توجهی می‌کنم و مشغله کاری را برای اهمال‌کاری‌هایم بهانه می‌کنم. زمانی عمق فاجعه نمایان می‌شود که کار به یک اتفاق ناگوار یا خوابی مزخرف و چندش می‌رسد.

 

تنها خوبی آن این است که پس از هر بار تلاش و توقف و ضربه‌خوردن و بازگشت دوباره، طول مدت مورد نیاز برای برگرداندن درجه احساسی تخریب‌شده به احساسی بهتر، کمتر از قبل است.

به این نتیجه رسیدم که پاکسازی و ای اف تی مثل مسواک زدن هر روزه باید انجام شوند.

شکرگزاری و داشتن حداقل نیم ساعت احساس بی‌نظیر و شادی عمیق هم جز واجبات هر روز است.

وای که چقدر این شروع سخت و نفس‌گیر است. در ابتدا به نظر می‌رسد در دستان دشمنی نیرومند و بی‌رحم اسیر هستی که هیچ قدرت و نیرویی نمی‌تواند تو را آزاد کند. اما پس از مدتی ابرهای تیره آرام آرام کنار می‌روند. جنگ درونی خسته‌کننده به آرامشی بی‌قید و شرط مبدل می‌شود و تو از میزان وسعت تغییر ایحاد شده شگفت‌زده می‌شوی. حسرت می‌خوری از این که چرا غفلت کردی و نیرویت را این همه مدت  هدر دادی.

 

گرچه این تجربه‌ها مهارتم را در تغییر احساس افزابش می‌دهند اما در واقعیت دلم نمی‌خواهد دعوا و بگو مگو و یا خواب بیخود تهوع‌اور دیگری را تجربه کنم.

بهرحال اش کشک خاله است. یا قید تغییر را باید زد یا سختی‌هایش را بجان خرید. زیرا لذت تجربه احساس خوب و ذوق سرشار به دشواری‌های آن می‌ارزد.

شما چه تجربیاتی از تغییر احساسات خود به سمت بهتر و عالی دارید؟