چشمانم مثل تشکهای دستدوز مادربزرگم سنگین شدهاند. با وجودیکه هنوز سر شب به حساب میآید اما میلی قوی مرا به تخت و خفتن فرامیخواند. چشمان مست خوابم را به زور باز نگه داشتهام. اما با این وجود خوش ندارم دل به دعوت رخوت بسپارم.
پیشترها این نبرد بیش از چند دقیقه به طول نمیکشید. آنکه در بیشتر مواقع میدان را خالی میکرد و تن به سستی میسپرد من بودم.
اما امشب اندرون خود قدرتی ناشناخته میبینم. نیرویی که کشش مرگباری که میرود تا در تن و روحم بخلد را میشکاند. با صدایی نیرومند با خود گویه میکنم که نه حالا نه. وقتش نیست.
لذتی مرموز، ظریف و تازه را لمس میکنم. میل و اشتیاق به چیرگی. فائق آمدن بر شکستی مدید و وادادنی همیشگی. جسارت مزهکردن طعم توانستن. بازیافتن خود. چیرگی بر سایه تسلیم.
از کجا آمد این نیرو؟ سرچشمهاش کجاست؟ ریشه این قدرت نوظهور در کدامین خاک خانه کرده است؟ حس و حالی که غریب نیست اما باوجود خامی و ناپختگی اینک قدر و پرزور جلوه میکند.
روزهایی وحشتناک
بیاد دارم روزهای سخت ابتدای سال را… درست از لحظه سال تحویل دست و بالم گره خورده بود در شیفتها و صفهای طولانی بیمارانی که بانگاه ملتمسانه، پرسا و خصمانه خود هوای سال نو را گرفته و سنگین ساخته بودند.
سر و چشمان ایستادگان بسوی بخش کرونا بود. نمونهگیری کرونا به ناگاه و ناخواسته بر دامنم نهاده شده بود. از آن بدتر مدیریت چند نفر بجهت این کار طاقتفرسا و تحملناپذیر بود. تنظیم و برنامهریزی شیفتها، درنظر گرفتن توقعات و محدودیتهای افراد، رعایت حقوق اربابرجوع، ارسال بموقع درخواستها، بررسی و نظارت بر ارائه صحیح خدمات و… لیستی طولانی از وظایف چون آواری بر سرم خراب شده بود. هوا و فضا هر روز سنگینتر و جدال سختتر میشد.
با شروع پیک چهارم کرونا درکشور به وضعیت جنگی رسیدیم. عدم پیشبینیهای کارشناسی نتیجهای جز کمبود وسایل و مواد موردنیاز، تقلا و فرسایش پرسنل، افزایش تنش و نارضایتیها نبود.
حس میکردم از درون دارم متلاشی میشوم. خستگی و لرزش صدا و دستان و نگاه بیرمق همکاران نشانههای باختن بود. ما فروریخته بودیم. حال چون آهوی افتاده در باتلاق دست و پایی بیثمر میزدیم.
در این شرایط پرداختن به خود،تلاش برای غلبه بر اضطراب، کنترل خشم و آویختن به خوشبینی غیرممکن بنظر میرسید. تصویر مقابل چشمانم پنبهشدن رشتههایی بودکه در آن سالها ریسیده بودم. ملک و آبادی که خود آجر به آجرش را در ساختن خود، خودی استوار، دلمحکم و شوخطبع بنا کرده بودم هر لحظه فرومیریخت. بر سر خاکروبه وتل خودم زار میزدم.
چند صباحی به گریستن و دندان بردندان سائیدن و فریادسردادن گذشت. جنگیدن هرروزه، خشم و کینه، خستگی و باژگونگی مرا تا مرز زمین زدن برد.
دوراهی انتخاب
دو راه بیشتر نداشتم. قبول شکست و تن دادن به فشارهای روانی و پذیرش ناکامی یا ایستادگی و تلاش افزونتر. تسلیم شرایط شدن یا پایداری و بیان خود جدید حتی در این شرایط جهنمی.
آری این پایان کار نبود. باور به ناتوانی و بیهودگی تلاش چندین ساله بس دشوار بود. واقعیت این بود که ذهن مشوش و دل پرآشوبم پشتوانهای از تجربه روزهای راستقامتی داشتند. پس دست خود را بریده نمیخواستم و نمیتوانستم ببینم.
رهایش، میل به رهایی، چیزی چون فراغتجویی از فشار و خستگی مفرط، یا میل به دمی جداشدن از کانون واقعه را میجستم. تکرار وجودی آرام و ملایم، آرامبخش و پرامید، چون برکهای پاک و زلال و آرام را خواهان بودم.
دست به کاری باید زد. بازیابی گذشته، یافتن خود. باور به احتمال گشایش پیچیدگیها نیروی ایستادن را مهیا میساخت. در این بین یاری گرفتن از دوستان و همراهان خود مجالی برای قراریافتن دل بود. کار سروسامان دادن ذهن بیقرار و دست و دل ملتهب ناگهانی و آسان امکانپذیر نبود. باید ازنو میساختم. خود فروپاشیده و پوکشدهام را باید ترمیم نموده برپا میساختم.
پس امید واهی به یکباره برطرف شدن مشکلات را از سر بیرون کردم. تمرینهایی که در این مدت انجام داده بودم را از سر گرفتم. توصیه و پند بزرگان در خصوص نوشتن را از چند خط در روز دوباره آغاز کردم. مراقبه صبحگاهی، شکرگزاری و تکنیک پاکسازی دکتر هیولن و نیز کتاب خوانی.
فرصت کم بود و هجوم افکار و اخبار ناراحتکننده سنگین و هولناک بودند. اما چاره دیگری نبود. تغییر شرایط بیپرده به تغییر افکار و احساساتم بسته بود و این حاصل نمیشد مگر به ایستادگی و صبر.
مشقت خستگی کار یکنواخت و بظاهر بیاثر را باید بجان میخریدم. روزهای اول نتیجه ناامیدکننده بود. نه خواندن چندان کارساز بودنه نوشتن. مراقبه و پاکسازی تمرکز نیاز داشت و در آن زمان ذهن و روانم کلافی پیچیده و صد گره بود. موفقیت چندانی در تغییر احساس نداشتم. اما تجربه چند سال تلاش برای خودسازی که در یک جمله مداومت و استمرار بود باعث شد دست از تلاش برندارم. این اولین و مهمترین فرمول برای زندگی بهتر بود که من میشناختم.
کناررفتن ابرهای تیره
رفته رفته نشانهها ظاهر شدند. گاه اندکی از سنگینی و نفسگیری کار کم میشد. کمکی از راه میرسید و دستی به یاری دستم را میفشرد. گرچه همچنان تب و تاب و التهابات و تعارضات باقی بودند. اما فراغت موقت و پیروزیهای مقطعی نیز برای من نشانههایی از تاثیر انجام تمرینها بودند.
پافشاری در تمرین پاکسازی و مراقبه به آرامسازی گاه و بیگاه درون و بیرون انجامید.
و امشب این نیرو، همانکه خواب را از چشمانم ربوده و مرا به نوشتن وامیدارد، قطعا از خواندن و نوشتن و گام برداشتنهای کوچک درمسیر رشد و توسعه فردی نشئت گرفته است.
آرامشی که با نوشتن و مطالعه و توجه به احساساتم هر چند گذرا و فرّار بچنگ میآورم در این شرایط غنیمتی بزرگ و درخور بحساب میآید.
من هنوز در بطن پیک چهارم کرونا و بدبختیهای چندوجهی و عظیمش گرفتارم. اما قدرتی درون خودم در زیر لایههای عمیق در حال جانگرفتن است.
ساختن دوباره خود. احیای مردگان و قدعلمکردن، پایداری و غلبه بر افکار مزاحم. حذف واگویهها و موفقیت برنشخوار ذهنی حرکتی ادامهدار و تلاشی مستمر میطلبد و من امشب با تمام وجودم درک کردم که:
گرچه مقصد بس خطرناک است و منزل بس بعید هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
خدا قوت دوران بسبار سختی است.