غروب بود. گهگاه نسیم خنکی از سمت مغرب می‌وزید. صورتش از شدت التهاب سرخ بود و عرق از سر و صورتش می‌بارید. توپ به اوت رفته بود. بازی برای عبور یک ماشین متوف شده بود. دهانش خشک شده بود و تی‌شرت آبی‌اش از شدت عرق بر تنش چسبیده بود. ایستاد و یک دست را به کمر زد و با دستی دیگر تی‌شرتش را کشید تا مگر آن را از تن خیس عرقش جدا کند.
“بچه‌ها من دیگه نیستم “را گفت و به سمت در پارکینگ به راه افتاد.
ورودی خانه جنوبیشان از در پارکینگ بود.
پدر و مادرش هر آن ممکن است از بازار باز‌گردند و باید زودتر از آن ها به خانه می‌رسید. خواهرهایش در خانه بودند و او که بزرگترشان بود خسته از بازی فوتبال عصرانه می‌رفت تا از درون خانه با‌خبر شود. شیر آب داخل پارکینگ را باز کرد و روی پنجه‌ها کنار شلنگ داخل سه پایه گرگی نشست. عطش را خواباند. سر‌و‌صورتش را شست و بعد دست‌ها و پاها را آبی زد.
شیر آب را بست . وارد خانه شد. برق‌ها خاموش بودند. خبری از کسی نبود. جا خورد. دست بر کلید برق برد وچراغ هال را روشن نمود.
پریسا
سارا کجایین
خسته بود و گرسنه.
شاید به زیر‌زمین خانه رفته‌اند. آن‌ها عادت داشتند روزهای بلند تابستان در زیر‌زمین مفروش خانه خاله بازی کنند.
صدایی در پاسخ نیامد.
به سمت آشپزخانه رفت تا سراغی از یخچال بگیرد. شکمش دیگر از گرسنگی درد گرفته بود.
دست بر دستگیره آشپزخانه برد و آن رابه پایین فشرد، اما در باز نشد. سابقه نداشت در آشپزخانه‌اشان قفل باشد.
خون برسرش دوید. سرش داغ شد. نکند دزدی داخل آشپزخانه باشد. بی‌اختیارخود را به عقب کشید. اما دخترها کجا بودند. به سمت حیاط رفت. برق زیر‌زمین هم خاموش بود. لامپ ایوان را روشن گذاشت. اما در خودش نمی‌دید از پله‌های زیر ‌زمین پایین برود. از همانجا صدا زد.
پریسا
سارا
کجایین شما؟
صدایی نیامد. سری به اتاق‌ها و حتی دستشویی زد اما هیچ‌کس نبود.
ترسی ناگهانی وجودش را فراگرفت.
چه اتفاقی افتاده؟ من باید مواظبشان می‌بودم. جواب مامان و بابا را چی بدم؟
وهم به سراغش آمد. حس می‌کرد کسی پشت سرش در حال حرکت است. با ترس سرش را برگرداند. به دور خود پیچید اما کسی نبود. پا به فرار گذاشت و به سمت پارکینگ دوید. دقایقی به نفس‌نفس زدن و آرام کردن تپش قلب کوبنده گذشت.
فکری از سرش گذشت. شاید خواهرها به خانه همسایه رفته و هنوز بازنگشته‌اند. در خانه همسایه رفت ودکمه آیفون را فشار داد. دیگر خبری از بچه‌ها در کوچه نبود.
در حالی که سعی می‌کرد جلوی لرزش صدایش را بگیرد سلامی تند کرده پرسید:
پریسا و سارا اینجان؟
دوستش مهدی بود پشت آیفون که جواب می‌داد: نه.
بپرس ببین امروز بعداز‌ظهر خونه شما بودن؟
مهدی پشت آیفون رو به مادر یا خواهرش داد زد: خواهرهای علیرضا امروز اینجا بودن ؟
صدا آمد نه. خونه خودتون بودن‌.
زیر لب خداحافظی نامفهومی کرد و به خانه بازگشت.
پس این‌ها کجا رفتن؟
نکند در زیر‌زمین برایشان اتفاقی افتاده.
از پله‌های ایوان پایین رفت. از حیاط گذشت و به پله‌های زیر‌زمین رسید. کلید برق پایین پله‌ها بود. از تاریکی و تنهایی می‌ترسید. اما نباید کسی این را می‌دانست. بخصوص پدرش. پس با پاهایی که از ترس می‌لرزید خودش را به کلید برق رسانده و آن را روشن نمود. در زیر‌زمین باز بود. صدا کرد.
جوابی نیامد.
وارد شد و با احتیاط چند قدم به جلو رفت. خبری از دخترها نبود.
در زیر‌زمین جری صدا داد. از ترس از جا پریدو به عقب برگشت. کسی نبود. قلبش از دهانش داشت بیرون می‌زد. زیرزمین نیمه مسکونی خالی از آدمیزاد بود.
به سرعت به سمت پله‌ها دوید و خودش را به حیاط رساند.
در حالی که دوان دوان از پله‌ها بالا می‌آمد چشمش به در پذیرایی افتاد. دری که رو به ایوان باز می‌شد و اغلب اوقات قفل بود.فکری از سرش گذشت شاید دخترها قصد سر‌به‌سر گذاشتنش را داشتند.
پریسا از ترس علیرضا از تاریکی خبر داشت. ناگهان جرات پیدا کرد و به سمت در پذیرایی رفت. در حالی که در اتاق پذیرایی به سمت هال بیشتر مواقع بسته بود اما مادر در روبه حیاط را گاهی فراموش می‌کردقفل کند. بچه‌ها اجازه نداشتند خیلی وارد این اتاق شوند. تا مگر برای مهمان ناخوانده تمیز بماند.

در را باز کرد. پرده را کنار زدو به سرعت به سمت کلید برق رفت و اتاق را روشن کرد.
چشم چرخاند و اتاق را وارسی کرد. هیج‌کس آن جا نبود.
صدایی از پارکینگ تنش را لرزاند. صدای مامان و بابا بود. از پذیرایی به ایوان و از آن جا به داخل خانه رفت. پاهایش رمق نداشت. حالا چه جوابی باید به آن‌ها بدهد. زبانش در دهان خشکش مثل جوب شده بود. عرق سردی بر پیشانیش نشست و به وضوح دید که چیزی درونش فروریخت.
سلام کرد. هردو خسته بودند. کیسه‌های خرید‌ را روی زمین گذاشته بودند. مادر گفت یک لیوان آب بده. مردم از تشنگی.
پدر به سمت دستشویی رفت.
مادر پرسید بچه‌ها کجان؟
با صدایی ریز و نالان گفت: پریسا، سارا نیستند.
مادر خسته گفت: نیستند؟ یعنی چی؟
به خدا من نمی‌دونم. من تو کوچه با بچه‌ها فوتبال بازی می‌کردم. اونها هم خونه بودند. وقتی اومدم هر چی صدا کردم، کسی نبود.
مادر با صدایی گرفته و نه چندان بلند پریسارا صدا زد.

دوباره گفت: گفتم یک لیوان آب به من بده.
پسر آرام جواب داد در آشپزخونه قفله.
مادر که تازه یادش آمده بود خودش در راقفل کرده است تا دلمه‌ها از دست بچه‌ها تا شام در امان بمانند؛گفت: “اون کیف منو بده.”
پسر به سرعت جست و کیف را به دست مادر رساند.
مادر بلند شد و به سمت در آشپزخانه رفت. پدر از دستشویی بیرون آمده با حوله در حال خشک کردن دست و صورتش بود.
پرسید: چی شده؟ پریسا و سارا کوشن؟

مادر در حالی که دست‌هایش را به کمر می‌زد و در آشپزخانه را به دیوار می‌کوبید، نفس عمیقی کشیده سعی در آرام کردن خود داشت. در همان حال گفت: اینجا.
علیرضا که نفس راحتی می‌کشید، دید که دو دختر روی قالی کف آشپزخاته خوابشان برده.
هر سه به یکدیگر نگاه کردند و ناگهان مادر بلند گفت؟: دلمه‌ها. دلمه‌ها رو خوردن.
مادرکه تازه  فهمید داستان از چه قرار است، به سمت قابلمه رفت. دخترها از ایوان به پذیرایی وارد شده از دریچه بین پذیرایی و آشپز‌خانه خود را بر سر قابلمه دلمه رسانده‌اند؛ دریچه راهم از داخل بسته‌اند تا یک وقت برادر متوجه کارشان نشود. بعد هم همانجا خوابشان برده است.
مادر قابلمه خالی را که چند برگ سوخته و تعدادی لپه ته آن بود به شوهر و پسرش نشان داد و هر سه آه کشیدند.