شب تا صبح برف باریده بود. برف بر زمین نشسته و همه جا را سفیدپوش گرده بود. این اتفاق کاملا عادی بود و یک صبح برفی زمستانی دیگر از راه رسیده بود. چکمه‌های پلاستیکی‌اش را پا کرد و در حالی که کیفش را بدوش می‌انداخت از ایوان پایین آمد. رد پاهایش درون برف فرو رفته و چون سوراخ‌هایی عمیق بر جا می‌ماندند. هوا سوز داشت و نور آفتاب بی‌جان زمستان روی برف‌ها تابیده، چشم را می‌زد.
عده‌ای بر‌بام‌ها رفته پارو‌کردن برف‌ها را از صبح زود شروع کرده بودند. صدای ریزش توده‌های برف پارو شده بر دل کوچه آشنای آن روزها بود. با احتیاط از زیر دیواری پر از برف تلنبار شده عبور کرد.
برف محل‌هایی که بیشتر پا خورده بودند در‌هم فشرده شده و سطح کوچه را لغزنده کرده بودند. راه رفتن روی این زمین آن هم با کفش‌هایی پر از برف به راه رفتن پنگوین امپراتور می‌مانست. آرام و سنگین قدم برداشتن آن هم با دستهایی که به شکل پرانتز باز می‌شوند تا تعادل بیشتری در این زمین خالی از اصطکاک برقرار سازند، کند و ترسناک بود.

 

دسته‌هایی از دانش‌آموزان دختر و پسر از گوشه دیوار‌ها و گاه میان انبوه برف‌ها در تلاش برای رساندن خود به مدرسه بودند. تک و توک پدرهایی که به اصطلاح رییس خودشان بودند و کارشان وابسته به ساعت نبود به کمک بچه‌های کوچک آمده بودند. راه طولانی و پر‌پیچ و خم بود. از چند کوچه و محله که می‌گذشتی تازه سخت‌ترین قسمت راه آغاز می‌شد. گذشتن از پل چوبی روی رودخانه. رودخانه آن موقع سال پرآب نبود اما افتادن در رودی پر از برف برای یک بچه کوچک می‌توانست مرگبار باشد.

 

پل چوبی در انتهای کوچه‌ای اریب بود که سر آن دکان ” مشد‌حیدر ” قرار داشت. محبوب‌ترین دکان دانش‌آموزان که هنگام ظهر که شیفت‌های مدرسه جابجا می‌شدند، حسابی شلوغ می‌شد. آن روز صبح اما کسی حال خریدن لواشک و تمبرهندی و بیسکوییت موزی را نداشت.
مشد حیدر مرد میانسالی که اخمی در ابرو داشت و کمتر می‌خندید. همواره در دکان نشسته بود. پسرش گاهی در کار فروش به کمک پدر می‌آمد تا در ساعات اوج حمله بچه‌ها دستی به پدر برساند.

پدر هیچ وقت از مشد‌حیدر خوشش نمی‌امد. او را شارلاتان و گران‌فروش لقب می‌داد و خانواده‌ها را که پول در جیب بجه‌هایشان می‌گذارند تا در دخل مشد‌حیدر بریزند احمق و بی‌عرضه می‌خواند. به نطر پدر مشد‌حیدر خرشانس است که مغازه‌کوجکش سر راه مدرسه قرار گرفته و لیاقت آن همه پول را ندارد.

به پیچ انتهای کوچه که رسید دید مشد حیدر طنابی بر حفاظ ‌آهنی مغازه‌اش که درست روبروی پل چوبی است کشیده و خود سر پل ایستاده است. سر دیگر طناب تا آن جا که بر تیر برق سر کوچه آن طرف رودخانه بسته شده بود.مشد‌حیدر چند تا چندتا بچه‌های کوچک را که به کمک طناب تا نزدیک پل آمده بودند، صدا می‌زد تا همانطور که دستشان را به طناب گرفته‌اند پا بر روی پل بگذارند. پسر دید که مرد دکان‌دار و پسرش در دو سر دسته کودکان حرکت آن‌ها را با آرامش و احتیاط هدایت می‌کنند. وقتی آخرین نفر از آن دسته پایش را روی زمین بعد از پل می‌گذارد مرد و پسرش به سر پل باز‌می‌گردند تا گروهی دیگر از بچه‌ها را از روی پل بگذرانند.
پسر که حالا به انتهای صف دانش‌آموزان منتظر رسیده بود دید که پوست صورت افتاده مشد‌حیدر از سرما و تقلا کبود شده است. در حالی که بر دستان یخ‌زده اش ها می‌کرد تا مگر از سوزش بکاهد، می‌شنید که مشد حیدر در تمام طول راه بچه‌ها را دعوت به حرکت آهسته و نترسیدن می‌کند.
آخرینشان را رد می‌کند و به سرعت باز می‌گردد. بینی پسر و پدر از شدت سرما قرمز شده بود. وقتی نوبت پسر رسید در حالی که دستش را بر طناب گرفته بود شنید که مشد‌حیدر گفت: آفربن بچه‌ها نترسید. فقط با احتیاط حرکت کنید. دستتان را از طناب رها نکنید. من و کریم اینجا هستیم. همه‌اتان را رد می‌کنیم. آفرین پسر جان. بیا . نترس.
شب که پدر به خانه باز‌گشت مادر جریان کمک مشد‌حیدر برای به سلامت گذشتن بچه‌ها از پل را تعریف کرد. پدر که خوش نداشت حرفی از مشدحیدر در خانه بشنود، سگرمه‌هایش در‌هم رفت و گفت: این هم شگرد دیگرش برای تیغ‌زدن بچه‌های ساده این آبادیست.
پسر آن شب قبل خواب می‌شنید که یک نفر می‌گفت: آفرین پسرجان. بیا. نترس.