صدای توپوتشر فضای حیاط را پرکرده بود. مادربزرگ پشت سر هم خط ونشان میکشید
با بلندشدن صدای مادربزرگ دختر بچهی خاطی فرار را بر قرار ترجیح داده پا برهنه به سمت حیاط میدود.
طولی نمیکشد که بالای درخت شاهتوت روی شاخهای در بلندترین نفطه درخت میایستد.
هنوز قلبش تند میزند و نفسش به شماره افتاده، اما حداقل اینجا در امان است. هر چند هیچ وقت از مادربزرگش کتک نخورده اما وقتی اوضاع بهم میریزد دویدن و بالارفتن از درخت شاهتوت اولین کاریست که به ذهنش میرسد. این طوری از گیرافتادن در کانون نگاههای سرزنشگر اطرافیان نجات پیدا میکند.
به شاخه پشتی تکیه میدهد و مینشیند. پاهایش از شاخه آویزان است. ساعت ۴ بعدازظهر یکی از اولین روزهای تیرماه است و آفتاب در وسط آسمان بیرحمانه تشعشعاتش را فرومیپاشد. عرق کرده اما نسیمی که گاهی از سمت باغات پشت خانه میوزد حس خوبی به او میدهد.
بوی برگهای شاهتوت و گرد و غبارش او را به عطسه میاندازد. لابلای برگها دنبال شاهتوتهای رسیده میگردد. تک و توکی از شاهتوتها رنگ انداختهاند. بیشترشان قرمز روشن هستند که حاکی از ترش و کال بودنشان است. اما دخترک آنها را هم دوست دارد. نیمخیز میشود تا شاهتوتی رسیده را سر شاخه بچیند . دستش که به آن میرسد آب شاه توت بیرون زده رنگ خون بر دستانش نقش میبندد. توجهی نمیکند. شاهتوت رسیده را در دهان مزه مزه میکند و با چشم بدنبال دیگری لابلای برگها سرش را به بالا و پایین و چپ و راست میچرخاند. در حالی که یک دستش به شاخه است، با دستی دیگر شاهتوتی دبگر را میچیند. رنگ قرمز از مچ به سمت ساعدش فرو میلغزد.
صدای مادربزرگ قطع شده است. خبری از دادو هوارش نیست. حتما الان سرش را روی بالش بلندش گذاشته و دارد خرخر میکند.
مادرش هم شاید کمی چشمانش را روی هم گذاشته تا مگر آشفتگی ناشی از دادو قال ناگهانی مادرشوهر بر سر دخترک را از خود بزداید.
مادر از جای همبشگی دخترش در این مواقع خبر دارد. درخت شاهتوت با آن تنه بلند که هیجکس غیر از دختر قادر به بالا رفتن از آن نیست، امنترین نقطه ایست که او برای خود یافته است. هر چند هوا گرم است و این ساعت وقت بیرون رفتن از خانه و گذر از هوای خنک زیر پنکه نیست اما اجبار فرار و نیز عادت گذران وقت بالای درختان این کار را برایش آسان نموده است.
دخترک حالا دیگر شاهتوت رسیدهای نمیبیند. با همان سرو روی رنگین روی شاخته نشسته و چشم به در حیاط میدوزد. گاهگاهیست که پدر به خانه برگردد.
حتما با آمدنش مادربزرگ قضیه صندوقچه را تعریف خواهد کرد. آخر بیاجازه سراغ صندوقجه مادربزرگش رفته است. آن صندوقچه جز خطوط قرمز مادربزرگ محسوب میشود. همیشه قفلی آهنی بر در آن اویخته است که کلیدش لای گوشه گره خورده چارقد پیرزن مخفی میماند.
بیاددارد که فقط یک بار توانسته درونش را ببیند. آن روز پیرزن مشغول مرتب کردن محتویات صندوقجه آهنی خود بود. دخترک آرام و بیصدا از پشت وارد شده و مادربزرگ متوجه ورودش نشده بود. آخر او مشغول بازی با منسالان خود در کوچه بود و آن ساعت معمولا به خانه نمیآند. مادر هم سرگرم خانه تکانی قبل از عید بود و سرش بکارش گرم بود. دخترک دید که مادربزرگ پیراهنی سفید را با احتیاط از صندوقچه در آورد و آن را بویید. دوباره نگاهی به آن انداخت و آرام روی بقیه پارچهها قرار داد.
بوی نا و نویی بخصوصی فضای اتاق را پرکرده بود. بوی پارجههای آب نخورده و نو که سالیان درازی از عمرشان میگذشت. در بین وسایل یک چاقوی ضامندار کوچک، یک دست گالش نو، چارقد، چند دست پارجه چادری برش نخورده، یک صابون عروس،چند تا پیراهن، یک قوطی فلزی کوچک و یک قاب عکس کوچک دیده میشد. پیرزن قاب عکس را برداشت و به آن خیره شد. دخترک سعی داشت از فاصلهای که داشت عکس را تشخیص بدهد. اما ترس از بو بردن پیرزن مانع از نزدیک شدن و وضوح تصویر میشد.
با آن حالت نیمخیزی که داشت روی قالی چهار دستپا به سمت جلو حرکت کرد. تصویر عکس مردی جوان بود. قاب عکس چوبی و بیرنگ بود و قدیمی بودن عکس حکایت از ماجرایی دور داشت.
پیرزن با پارچهای خاک روی شیشه را پاگکرد و آن را چند لحظهای دیگر حلوی چشمانش گرفت. آفتاب نیمه جان اسفند ماه از پنجره بر روی شیشه عکس خورده صورت پیرزن را سفیدتر از همیشه نشان میداد. پوست چروکیده و شل صورتش با شیارهایی عمیق در کنار چشمان و دو طرف لبش به آرامی با نفسی عمیق و لبخندی کمرنگ به تکان خورد. درست لحظهای که چشمان پیرزن با لبخند ملایم بسته شد، قاب عکس را با دودستش بر روی سینه گذاشته نفسی عمیق کشید. گویی یادی را با تمام وجود در خاطرش سر میکشید.
بعد قاب عکس را لای پارچهای گلدار پیچید و بر زمین گذاشت. پیر زن نیمخیز شد و روی دو زانو نشست تا ته صندوقجه را با دستمالی از خاک سالیانه بروبد. دخترک به نرمی به عقب خزید و آرام از در بیرون کشید.
اما امروز که بعد از ناهار مثل همیسه برای فرار از گرمای هوا سراغ پنکه اتاق مادربزرگ رفت، بعد از نزدبک شدن به پنکه و درآوردن صدا جلوی پرههای بهم پیوسته و چرخان پنکه که صدا را جویده و لرزان به بیرون نشخوار میکرد، چشمش به قفل صندوقچه افتاد.
قفل باز بود. چشمانش از تعحب گرد شد و جلوی پنکه همانطور نیمخیز خشکش رد. سرش را به چپ برکاند و نگاهی به مادربزرگش انداخت. پیرزن سرش را روی بالش بزرگ مخصوص خود گذاشته دو دست را زیر سر برده و به پهلو و پشت به او و پنکه خوابیده بود. خیلی آهسته به سمت صندوقچه رفت تا از نزدیک قفل را ببیند. بله اشتباه نمیکرد. قفل باز بود.
بعد از آن روزهای قبل سال نو و روزهای پس از آن این اولین باری بود که میدید قفل صندوقچه باز است. صورتش را از جلوی قفل عقب برد و بدون کوجکترین صدا ایستاد. قد صندوقجه کمی از سینه او پایینتر بود. پارچه مخمل قرمز رنگ روی صندوقچه را که سه گوشهاش روی قفل افتاده بود با دقت بالا زد. یک دستش را به طرف قفل برد و آن را از حلقه میخ شده به بدنه صندوقچه خارج کرد. سپس در حالی که با یک دست سعی در نگاهداشتن صفحه فلزی فلش مانندمتصل به در صندوقجه که برشی در انتهای آن برای عبور حلقه بود داشت؛ با دستی دیگر در تلاش بود تا هر چه بیصداتر در صندوقچه را با حرکت رو به بالا باز کند. در صندوق جر خفیفی کرد و گشوده شد. گردن دختر به سمت پیرزن بود و هراس و دلهره از چشمانش میبارید.
با باز شدن در نگاهی سریع به محتویات داخل صندوقجه انداخت. بوی پارچههای تاخوردهی نو مشامش را پر کرد.
دخترک در جستحوی قاب عکس بود. یادش آمد مادربزرگش آن را لای یک تکه پارچه گلدار پیچیده بود. به آهستگی طوری که ترتیب پارجهها بهم نخورد آنها را بلند کرد و در گوشه دیگر صندوقچه گذاشت. طولی نکشید که چشمش به پارچه گلدار آشنا خورد. خودش است. دخترک تمام تلاش خود را میکرد تا کوجکترین صدایی تولید نشود. در حالی که نفسش در سینه حبس شده بود و قلبش تند تند میزد دستمال را گشود. عکس سیاه و سفید مردی جوان نمایان شد. عکس از فرط کهنگی خطوطی از شکستگی و پریدگی رنگ را با خود داشت. دخترک مرد را نمیشناخت. تصویر مردی سفید پوست با پیشانی بلند، صورت گرد، چشمانی مشکی و لبانی باریک و بینی قلمی و کشیده بود. به سرعت قاب عکس را لای پارچه پیچید و سر جایش گذاشت. ناگهان پیرزن خرناسی کشید و در حین بازدم عمیقی که داشت به پهلو چرخید. دخترک دستپاچه شد و در حالی که سرش کاملا به سمت مادربزرگش بود و چشمانش از ترس گشوده بود، بسرعت دست بکار قرار دادن پارجه ها یر جای قبلیشان شد.
ناگهان قوطی فلزی از کنار پارچهها سر خورد و به دیواره صندوقچه برخورد کرد. صدای حاصله تقی کرد و محتویات داخل قوطی نیز به صدا در آمدند. چشمان پیرزن از هم باز شده بسرعت سر از بالش برداشته سر جایش نشست. دخترک با دیدن این صحنه ترسید و پا به فرار گذاشت. پیرزن به جلو خم شد تا پاهای نوهاش را بگیرد اما دخترک تنش را به سمت دیوار تا آنجا که میشد خم کرد و از سر انگشتان مادربزرگ در رفت. دخترک در جشم برهمزدنی از در خارج شد و پیرزن که در حال برخواسته بود سیل دشنام و بدوبیراه را نثار دخترک نمود.
مادر دختر که در اثر صدای ناگهانی و قریب الوقوع مادرشوهرش هول کرده از خواب پریده بود از دادو قال پیرزن و حرفهایش متوجه ماجرا شد و دختر را با خشم صدا زد. اما دخترک جرات پاسخ به مادر را نداشت و در یک حرکت خود را بالای درخت شاهتوت رساند.
اگر بابا بفهمد. اگر ماجرای دزدکی رفتن من سر صندوقجه را برایش تعریف کنند چه؟ تصور این که پدر از کاری که کرده بود مطلع شده و او را تنبیه نماید حتی با تشری خشکوخالی هم برایش دردناک بود. هر لحظه بر شدت التهاب و اضطرابی که وجود دختر را پر کرده بود افزوده میشد.
آن روز ساعت پنج مثل هر روز پدر از سر کار بازگشت. دختر از بالای درخت شاهتوت وارد شدن پدر را دید. پدر ابتدا سری به مادرش زد. دل در دل دختر نبود و قلبش چون حیوانی درمانده در قفس بر دیوار سینه میکوبید. خم شد تا از لای برگهای درختان در اتاق مادربزرگ را ببیند. پدر بعد از دقایقی بیرون آمدو به سمت اتاق خودشان در ایوان به راه افتاد. تا اینجا که به خیر گذشته بود. شاید مادربزرگ حرفی نزده باشد. البته این محال است. حتی وقتی کار بدی نمیکند مادربزرگ شکایتش را به پدر میکند. چه برسد به الان که کاری بس خلاف و زشت از او سر زده است.
شاید پدر گذاشته اول از مادر هم ماجرا را بشنود بعد برای دختر و تنبیهش تصمیم بگیرد. از این فکر دلش هوری ریخت. وای خدایا. در حالی که از اضطراب و نگرانی کل بدنش را شل و وارفته میدید سعی کرد خودش را روی شاخه نگاهدارد.
مدتی به سکوت گذشت. صدایی نیامد. پدر از اتاق خارج شد و سینی چای را با دو استکان و نعلبکی زیر آن و یک قندان به سمت اتاق مادرش برد. کمی بعد مادر که پسر یک سالهاش را در بغل گرفته بود نیز به اتاق مادر بزرگ رفتند. این کاری بود که معمولا بعد از آمدن پدر به خانه انجام میشد. البته گاهی مادر سرش به کاری گرم بود و پدر به تنهایی برای صرف چای عصرانه پبش مادرش میرفت.
کمی از شدت دلهره دختر کاسته شد. نفس عمیقی کشید. ولی باز توان پایین آمدن از درخت را نداشت. ترجیح میداد آنجا بماند تا پدر مثل همیشه بعد از یک استراحت کوتاه سوار ماشینش شده راهی مغازه شراکتیاش با دوستش شود. پدر تا ساعت ۹ یا شاید هم بیشتر در مغازه میماند. انتظار دخترک خیلی بطول نکشید. پدر به طرف ماشین پیکان پارک شده در گوشه حیاط زیر درخت آلبالو رفت و بعد از خروج از حیاط پیاده شد و در خانه را بست. دخترک نفس راحتی کشید و از درخت پایین آمد.
سه سال بعد مادربزرگ در شبی سرد و برفی چشمهای بازش را به سقف دوخت و دیگر نفس نکشید. آن شب دختر دید که پدر آرام گریست.
چند روز بعداز فوت مادربزرگ وقتی از مدرسه به خانه برگشت، جلوی در اتاق مادربزرگ چند جفت کفش زنانه دید. عمههایش آنجا بودند. پارچهها و وسایل صندوقچه روی زمین پهن بود. دختر سلام کرد و گوشهای نشست. با تعجب به مادرش نگاه کرد و آرام پرسید. چکار میکنید؟ مادر در جواب گفت داریم وسایل مادربزرگ را جمع میکنیم. عمهای زد زیر گریه. دختر دلش گرفت. مادر برای آوردن ساک و کیف مادربزرگ از جا بلند شد و به طرف کمد رفت.عمه ها چند تا از پارچههای نو را به رسم یادگار برداشتند و باقی آنها را داخل کیسه ریختند. کفشها، چادرهای معمولی و مشکی، لباسها، چارقد، شانه، حوله و کیف دستی و هر چه که بود روی زمین پهن بود و بنا به خواست و تشخیص عمهها نگهداشته شده ویا برای خیرات در نظر گرفته میشدند. پیراهن سفید مردانه داخل صندوق هم به جمع خیراتیها پیوست. در حالی که یکی از عمهها میگفت پوسیده است و بدرد کسی نمیخورد.
دختر هر چه لای وسایل نگاه کرد قاب عکس قدیمی را ندید. سعی کرد از عمه سرنوشت آن عکس را بپرسد اما کسی از آن خبر نداشت.
چند سال بعد دخترک وارد دبیرستان شد. یکی از روزهای تعطیل تابستان مادر به بچهها گفت آماده باشید قرار است به مهمانی برویم. نهار دعوت شد۶هایم. دختر از خوشحالی بالا پرید و پسرها مثل همیشه لبشان آویزان شد. مهمانی یعنی پوشیدن لباس رسمی و مودب و موقر بودن که برای آنها کاری سخت بود.
دختر به سرعت برای آنمده شدن به سمت کمد دوید و پسرها که گویی کشتیشان غرق شده باشد، یک گوشه نشستند، تا سرانجام با فریاد مادر از جا برخواستند.
خانه میزبان خارج از شهر بود. در روستایی اطراف تهران. به تازگی از شهرستان مهاجرت کرده بودند و آنطور که پدر میگفت دو تا بچه داشتند. یک دختر که مدرسه میرود و یک پسر کوچکتر. خانم میزبان نوه دایی پدر بود و مدتها بود که از او خبری نداشتیم. آنها شهرستان بودند و پدر سالها بود که به دیدار اقوام شهرستانیاش سری نزده بود. میزبان شماره خانه را از یکی از اقوام دور گرفته بود و خبر مهاجرت و ساکن شدنش را به مادر داده بود. کمی بعد در یک گفتگوی تلفنی خانواده نوه عمهاش را به نهار دعوت کرده بود.
خانه مثل بیشتر خانههای روستایی دو طبقه بود. اتاقهای زیرین مخصوص میزبان بودند. در یک طرف حیاط مطبخی بود که در یک ضلع با اتاق میزبان مشترک بود. سمت دیگر اتاقهایی خشتی و کاهگلی داشت که به نظر میرسید قبلا برای نگاهداری احشام از آن استفاده میشده و در حقیقت جایی شبیه طویله بودند. یک ردیف پله با اتدازههای نه چندان یکسان دو طبقه را به هم متصل می نمود.
خانواده با استقبال میزبانان روبرو شدند.مرد صاحبخانه در را گشود و سلام کرد و با پدر روبوسی کرد. زن صاجبخانه با زبان محلی به مهمانان خوشآمد گفت. بچهها کمی عقبتر از مادرشان ایستاده بودند و غریب و بیگانه بودن مهمانان آنها را به دوری تشویق میکرد. سلام آرامی دادند و پایین پای مهمانان جلوی در اتاق نشستند.
پدر به بالاترین قسمت اتاق دعوت شد و روی پتویی که ملحفه سفید داشت و در دو ردیف کنار دیوار و پشتیها روی زمین پهن شده بود نشست. مرد صاحبخانه کمی پایینتر نزدیک پدر نشست دختر پیش مادر روبروی پدر به پشتی تکیه داد و دو زانو نشست.
اتاق نه چندان بزرگ پنجرهای رو به حیاط داشت و پردهتوری سادهای به آن زده بودند. نور آن موقع ظهر تابستان اتاق را کاملا روشن نموده بود. بالای سر پدر تاقچهای بزرگ در دل دیوار کنده بودند. سه طرف تاقچه با گچبری دالبر مانندی تزئین شده بود. روی کف تاقچه پارچهای مخفلی قرمز با حاشیه ریشریش آویخته بودند. دو گلدان بلور در دو طرف به صورت قرینه با گلهای پلاستیکی نارنجی به چشم میخورد. و یک قاب عکس در وسط تاقچه گذاشته بودند. دختر عکس را شناخت. خودش بود. تصویر مردی که در صندوقچه مادربزرگ دیده بود. مطمئن بود که اشتباه نمیکند.
تمام مدت مهمانی چشم دختر به بچههای میزبان بود. شباهت عجیبی بین عکس روی تاقچه و دختر میزبان وجود داشت. بعد از نهار بچهها برای دیدن اطراف و بازی در حیاط از پلهها پایین رفتند. از دختر صاحبخانه پرسید؟ آن عکس روی تاقچه عکس کیست؟ و دختر جواب داد: پدر بزرگ پدریام.
ثبت ديدگاه