- از روزی که تصمیم به تغییر در نوع نگاه کردن به دنیا و خودم گرفتم، چند سالی میگذرد.
جایی که بهانهها و نمیشودها را دروغی مشمئزکننده و شرمآور یافتم. از آن روز تا بحال در این مسیر پرپیچو خم با سوالات و موانع بسیاری روبرو شدم.
مهمترین آنها این بود که باید چه تغییری بکنم؟ آن تغییری که مرا تبدیل به آن من دلخواه میکند از کجا باید شروع شود؟
اوایل مثل حریفی مشتخورده در گیجگاهش دور خودم میچرخیدم. از این کتاب به آن کتاب. از این دوره به آن دوره.
یکی از طولانیترین آن ها شرکت در یک کلاس عرفان چند ساله بود. اگر چه اطلاعات و نکات خوبی فراگرفتم ( قطعا اشکال از مدرس نبود ) اما من آن تغییر موعود را در خودم ندیدم.
سوال بازهم بر سر جای خود باقی بود. چطوری؟ از کدام راه؟
سوالی که بیشتر اوقات بیجواب میماند و آن ته مانده انگیزه و اراده را به فنا میداد.
- اعتراف میکنم هرگز به نوشتن فکرنمیکردم. مطالب زیادی در مورد معجزات نوشتن خوانده بودم و از بسیار کسان پیشرو و سردمدار تغییر این نسخه را دریافت کرده بودم. اما خب کو گوش شنوا.
تردیدها چنان میخ خود را در زمین باور کوبیده بودند که در نظر من با نوک یک قلم به آسانی از جا در آمدنی نبودند. هر نسخه و هر راهحل فقط مدت محدودی در برنامه روزانهام مهمان بود. خیلی زود انگ ناکارآمدی و بدرنخوری بر آن زده شده به سطل آشغال تا خرخره پر اطلاعاتِ همهجوره پرتاب میشد.
تا این که یک روز حقیقتا چارهای نداشتم جز تغییر. این تصمیم دیگر ادا و خواهش نبود. بلکه از جنس اجبار بود.
آن روز یا بهتر بگویم آن شب یک راه جلوی رویم داشتم. فقط یک راه.
قدمگذاشتن در راه تغییر؛ یا ماندن و ادامه دادن آن روال کهنه و مسموم را که پایانی جز نابودی نداشت.
روز موعود رسیده بود. باید تغییر کنی وگرنه تغییرات سهمگین زندگی تو را در هم پیچیده، خرد خواهند نمود.
این آخرین اخطار بود.
اما چه جور تغییری؟
باید به سرعت به جواب میرسیدم. تصمیم باید گرفته میشد.
- تغییر از جنس احساس. این نگاه و احساسم به خودم بود که باید دگرگون میشد.
ولی خب چطور میتوانم خودم را جور دیگری ببینم در حالی که سالها اینجوری دیدهام.
این دیگر مشکل من بود. نه هیچکس دیگری.
انتخاب نوع تغییر مثل انتخاب مقصد موقع رزرو بلیط است.
گاهی میخواهیم تغییر کنیم. بهتر حرف بزنیم. زیباتر شویم.مادر یا پدر بهتری باشیم، به ثروت برسیم. سالمتر و شادابترشویم. اما همه این خواستنها با اندک باد مخالف فرو ریخته و در هم میشکنند. عمر این انتخابها گاه بسیار کوتاه است.
هیچکدام از این انتخابها بد نیستند و اتفاقا بسیار هم لازم و جذاب هستند.اما آیا این همان تغییری است که واقعا تو را شاد و خوشحال میکند؟ همان خواستهایست که با تمام وجود آرزویش را داری؟ اگر چنین است ، این راه توست.
در غیر این صورت این ها فقط بعنوان مسکن و پوششی برای مخفی ساختن آن خودکمبینی و احساس ضعفی که داری عمل میکنند. طولی نمیکشد که مشکلات راه شعله اشتیاق اولیه را به خاموشی میکشانند.
اما وقتی انتخابت درست باشد، جلوی توفانها هم خواهی ایستاد.
تغییر در نوع نگرش به جهان هستی. این که میخواهم از لحظهام لذت ببرم. از این که اینجا روی زمین چند صباحی فرصت زنده بودن در اختیارم قرار داده شده، راضی و خوشحال باشم.
باز همان دام بر سر انتخابم پهن میشود.
چگونه؟ با وجود این همه مشکل چطور میتوانی شاد و خوشحال باشی؟
- درست در همین موقع نوبت یک انتخاب سرنوشتساز فرا میرسد. این که به این سوال و بینهایت سوالهای مشابه جواب بدهم و یا آنها را به حال خود رها کرده، فقط به آن لحظه و نیروی شادیبخش موجود بودن و نفس کشیدن و لذت بردن بیاندیشم.
- این حق انتخاب با من است. با توست.
یادم هست وقتی دست از یافتن پاسخ برای سوالاتی از این قبیل کشیدم، راهی جلوی پایم گشوده شد.
و این همانی بود که از آن سالها فرا میکردم.
نوشتن. بله نوشتن.
باز رسیدم به این راهحل اساسی اما مشکل، که چون آهویی گریزپا همیشه از آن متواری بودم.
آخر سیاهکردن کاغذ چگونه میتواند آن تغییری را که در ماهیت و ذهنیتم طالبش هستم برای من ببار بیاورد؟
اما این بار هم نباید جواب میدادم. تنها باید یک کار انجام میدادم. قلم به دست بگیرم و برای همه سوالاتم نه در ذهنم که بر روی کاغذ سمجوار جواب بجویم.
جوابهای منطقی، غیرمنطقی، صحیح یا حتی پرتوپلا؛ هیچ نوعش مهم نبود. بلکه فقط
ثبت ديدگاه