نامه‌ای به یک دوست
قلم در دست گرفتم تا برایت از دل بنویسم، از ناگفته‌های درونی،از گداختن‌های محکم‌سازی به جبر زمان و بشکافم این تارو پود بهم پیچیده کور خانه کرده در سرای سینه را. دیدم تو خود در دل جا داری و صاحب‌خانه‌ای.
چه حرفی دارم من برای تو که درونم نشسته‌ای. هر لحظه و هر دم را بدست گرفته، حی‌حاضر شاهد روزهای تیره و روشنم هستی.
اما لطف نوشتن نامه برای تو این است که آن چه درونم غوطه می‌خورد را به شکل جمله روی سطح آورده، شاید درون یکی از صدف‌ها مرواریدی بیابم، پیش‌کش یار وفادارو قدیمی خود کنم.
هر چند که آن چه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند. اما این کوچک‌ترین بازتابی است  برای اثبات شعله‌ای که از درونم زبانه می‌کشد،  تا مگر گرما‌بخش فاصله زمهریری‌مان بشود.
خواب از چشمانم با دو پای تیز به گریز اراده کرده و مرا حرف زدن با تو مشتاق به نوشتن کرده.
حرف‌هایی که گفتنش جرات نگاه کردن درآن دو چشم سیاه ملتهب را می‌طلبد و من می‌دانم هنوز قدرت آن را ندارم.
از جملاتم آن بارقه نگاه مستور را می‌دانم که می‌توانی شکار کنی. همه امید من به چابکی و تیزی توست.
گفتی احوال دلت تنگ و تاریک است و خانه‌ات در سکوت نشسته و غمخوارت خار بیابان شده. گفتی از نامردمی‌ها و جابجایی‌های اشتباهی آدم‌ها زخم‌ها بر روحت نشسته وتحمل سنگینی درد تنهایی را نداری.
به تو گفتم که در این دام چون تو سال‌ها گرفتار بودم. تنها، بی‌کس و بی‌یار‌ و یاور. چون تو زخم‌خورده تبعیض و تحقیر و جا‌مانده از جایی بودم که حق خود می‌دانستم. سوزاندن عمر در راضی نگاه داشتن دیگران و خفه کردن خود پیشه‌ام بود و در تنهایی مجلس عزا بپا‌کردن برای این قربانی همیشگی عادت هر‌روزه‌ام.
خروار خروار کدورت و گله و شکایت را چون یک بمب ساعتی با خود به این طرف و آن طرف می‌کشاندم با این ترس و شاید امید که جایی انفجاری مهیب مرا یکباره متلاشی کرده از وجود ساقطم کند.

اما باز من در این دور عذاب‌اور محکوم به دست‌و‌پا زدنی تمام نشدنی بودم.
آرزوی رهایی چون گیاهی نازک و بی‌جان سال‌ها بود درون گلدانی کوچک خشکیده بود.
تا چشم کار می‌کرد، ناممکن بود و درون فضای بی‌کران انگار گُله گُله یاس کاشته بودند.
خوابهایم صحنه‌ای چون گودالی هولناک و بس تاریک بود با نیروی گرانشی قوی که مرا در خود می‌بلعیدند و پس از این که چون ذره‌ای با یونهای ترس و اندوه باردار می‌نمودند با دستی قدرتمند و بی‌رحم به سمت بیداری وحشیانه پرتاب می‌نمودند.
من بودم و شک به این دنیا، به خودم، به ارزشها و ارزوهایم و حتی به خدا. همه مثل آبی که زیر آفتاب سوزان روی زمین رها شده باشد به سرعت در حال تبخیر شدن و محو شدن بودند.

گاهی در اعماق اقیانوس تنهایی قصد می‌کردم خدا را صدا بزنم، شاید انعکاسی ضعیف از التماس‌ها و فریاد‌هایم بگوشش برسد. اما در دم بیادم می‌افتاد که من محکوم به فنایم. کدام زندانبانی گوش به ضجه‌های قربانی خود می‌دهد.

آرزوهای بر‌باد‌رفته ونفرت‌رشد یافته از همه، ترس از فردا و غم گذشته و زنجیر تنهایی از من موجودی مرده اما متحرک، مرثیه‌ای صامت و عروسکی غمگین ساخته بود.

تا این که یک شب که آخرین امید‌های بی‌رمق را پرپر شده دیدم از او پرسیدم آیا واقعا راهی نیست؟ یعنی کلا خودم را و زندگیم را تباه شده دانسته به انتظار مرگ روزم را به شب برسانم؟ یعنی واقعا قطع امید کنم و این ضربانی  که به کمک دستگاه نوسان دارد را به خط صاف ممتد بچسبانم،

دقیقا بخاطر ندارم که چطوری اما انگار آن همه غصه و نداری و تنهایی و بیچارگی دود شدند و از جلوی چشمانم ناپدید شدند. محال بود اما من آن آینده‌ای که همیشه سیاه بود را حالا روشن می‌دیدم. احساسی که تا بدان لحظه هرگز  تجربه نکرده بودم. درست مثل چشیدن اولین بار مزه‌ای دلچسب و نا‌آشنا بود.

مگر می‌شود ، مگر داریم به همین آسانی، یعنی راه همین است.تا این حد واضح و صاف و بی‌‌پیچ‌و‌‌خم. چرا تا بحال کسی به من نگفته بود؟ پس آن همه درس و کتاب و دانشگاه و ان همه ذکر و دعا چرا یک کلمه از این حرف‌ها درونشان نبود؟
من در آن شب روی ابرها بودم و سبکی اجتناب‌نا‌پذیر هستی خودم را شادمانه و تنها جشن گرفته بودم. حال معتادان را آن لحظه حوب درک می‌کردم. رفتن به فضا را بدون هیچ ماده‌مخدری فقط با دانستن یک راز چند حرفی تجربه می‌گردم. حالی خوش که مثل آن را به خاطر نداشتم. تنها نکته متفیش حسرت دیر فهمیدنش بود. کاش در بیست‌سالگی متوجه شده بودم.

ورودی اتفاقی به کانالی تلگرامی و گوش دادن به دو فایل صوتی، حال مرا از این‌رو به آن‌رو کرده بود. دلم نمی‌خواست آن چه مایه این شور و شعف وصف‌ناشدنی و شیرین شده بود تمام شود. می‌ترسیدم پلک بزنم و این حس خوب با غفلت خواب چون ماهی از دستم سر بخورد و فرار کند. دلم نمی‌خواست آن شب بخوابم. می‌خواستم تا ابد بیدار مانده و در همان فضا معلق و سبک با سلولهایی که اواز خوش آخ‌جون آخ‌جون را بی‌پروا و با تمام وجود سر داده بودند پای‌کوبی کنم.

بقدری از یافتن جواب خوشحال و هیجان زده بودم که فقط برای گفتن این پیام و شوق چشیدن این حس بود که بسوی تو دست دراز کردم.
بی‌اجازه پا به خلوتت گذاشته، اما نا‌خواسته آرامشت را بر‌هم زدم.
این حس ذوق و شوق هر چند با غم پس‌زدن تو و تنها گذاشتنت به دریای خروشان افسوس و ملال مبدل گشت، اما مدتی است دوباره آرام گرفته، ابرهای سیاه خشمگین کنار رفته و خورشید مهربان گرمای لذت‌بخشش را ارزانی ساخته.
جان من بیا و یک‌بار‌هم که شده به من اعتماد کن. بجای زدن انگ بی‌عاری و خوش‌خیالی و ساده‌لوح‌بودن فقط چند صباحی به من گوش کن. بجای دست و پا زدن در دریای افکار پوسیده و آزار‌دهنده به حرف‌های نو اجازه شنیده شدن بده.
آرام آرام ، فقط کمی ، با یک قدم، آغاز کن.
فقط شروع کن.