از اینجا میروم روزی تو میمانی و فصلی زرد
بگو با این خزان آرزوهایم چه خواهی کرد؟
از اینجا میروم شاید همین امروز یا فردا
تو خواهی ماند تنها در حصار خشتهایی سرد
یادت هست قرار بود یار وفادارم باشی. تو که به یک اشاره دل از من ربودی. جانانم گشتی و خرامیدی و طنازی کردی. دلم فرو ریخت بعد آن خنده شیرینت. چه بسیار برایت نامه نوشتم و پیغام گسیل کردم و شبها تا به صبح در خیالت پرسه زدم.
اما تو چه کردی ای خوبروی عشوهگر من؟
روی سخنم با توست. تو که قرار بود رفیق دل بیمارم باشی. تو که قول ماندن داده بودی. تو که میگفتی از بهر دلت کوهها را خواهم تراشید.
اما چه کردی؟ تو مرا بهانههای ریز و درشت دور نمودی از خود. با یک خداحافظی تمام راهها را بر رویم بستی و مرا در تنهایی به حال خود رها کردی.
حال من میروم. این آخرین باریست که تو را در کوچهپسکوچههای این شهر میجویم.
تو در این پیله بمان. شاید زمان از تو آنِ دیگری بسازد، که با من نبودی.
بیشک جانم بسوختی و خاکسترم بر باد دادی. تو که وعده دیدار داده بودی.
گرچه میدانستم بازیچهای بیش نیستم درآن دستان ظریف دور از من، اما چون قربانی،طعم تلخ این آگاهی را بجان خریدم.
تو گذاشتی و رفتی. نالههایم را در آن شب تاریک شنیدی و مشت بر من تاختی.
تو رو بسوی کدام دیار، کدام درگاه از من روبرتاباندی، میدانم جایی دیگر، سرایی گرمتر برای تو مهیا نیست.
تو خود میدانستی که طبیب دل بیمارم گشتی،ولی لبخند بر لب نیشتر غمت را بر دلم فرو کردی.
حال من ماندم و خاطرات تلخ و شیرین آن روزهای بهاری و پاییزی و تویی که سالهاست به سفری بیبازگشت پا در راه گذاشتی.
چون شمع سحر از سوز هجرت یک خفتن نتوانستم اما من اینک قصدی دیگر دارم.
ای یار سنگدل رفتی، به سلامت. نادیدهام گرفتی، سوزاندی و زخم زدی، شنیدی و رمیدی، باشد. هر چه از دوست رسد نیکوست. اما دیگر نمیخواهم خاطرات خشکیدهات از شاخسار قلبم همچنان مرا بر زمین بکوبد.
میخواهم این خاطرات سوخته را بدست باد بسپارم. باد خنک پاییزی را گفتم دست از وزیدن میان برگهای خشک بردارد. اینک وقت آن است که آن آتش نهفته بر دلم را خنک کند. آری ای آب و باد و مه و خورشید وقت رهایی رسیده است .
او که رفته، رفته. نالیدن بس است. اشک را گویم بایست.
زمان فرو ریختن و جاری گشتن به پایان رسیده است.
زمان زمان گذشتن است. گذشتن از خیالی واهی که چون صخرهای سخت بر پایم سنگینی میکند.
می خواهم به پرواز در آیم. من که روزی هواخواه نشستن بر بام توخوبروی قتال وضع رنگآمیز داشتم حال هوای پریدن در فضای بیکران رهایی را دارم.
میخواهم دستی بر سر و روی خانه دلم بکشم. وقت روبیدن است. هر چند تا خانهتکانی فاصله است اما من دیگر اجازه نمیدهم این روزهای تنگ پاییزی مرا در خود ببلعند.
تو رفتی گویمت خوش باش. تو را نفرین نمیکنم که سزایت شاید این نباشد اما آرام آرام تو را بدست فراموشی سپردن گناه نیست.
بر من خرده مگیر که تو خود اینگونه خواستی. تو بودی که گسستی و با سماجتت مرا از پای در آوردی. شکوه ندارم از تو و این خود برایم جای تعجب است. تو را که کاریترین زخمها را بر تن خسته تنهایم زدی شاید هرگز نبخشم اما میخواهم رها سوم. از فکر و خیالت ای دوست.
تو را میخواهم بر آب بسپارم اما بدنبالت نمیآیم تا از جای قرارت خبر بگیرم که اکنون میخواهم خودم را برقرار سازم.
قرار و آرامشی که سالهاست با ورود تو از من گریخته است.
نه تو مقصر نبودی من خود اینگونه میخواستم. و حال جور دیگری خواستارم.
من میدانم که تو جفا کردی و این را بخواست خود کردی. تو را چون خود به خودت میسپارم.
ماندن در خیال تو جز درد مرا ارمغانی دیگر ندارد. این خیال وهمانگیز این سودای بیپایان خوابی چون مرگ سنگین و تمام ناشدنی است. من حالا رهایی از چنگال این غم را به دست خود میخواهم.
توان یافتن خویش. دیدن خود. خودی که سالها با خیال تو نادیده گرفته و مهجور مانده تست. این من من مظلوم کشته به دست خویش حال نزدیکترین یار من است.
هوای دیدنش را دارم. سائیدن عطر این من در باد پاییزی به یادم بیاورداین فراموششده بیزبان را. این باارزشترین داراییام را.
زمان رسیدگی فرا رسیده هر چند پاییز برگریز مرا به خمیدن و فرو رفتن در خیال تو میخواند.
نه این بار دیگر نه.
میدانم قدرت یاد تو از تصمیم من قویتر است اما این منم که میخواهم یکبار هم که شده پا به این میدان گذاشته و برای نجات خویشتن بپاخیزم.
این ایستادن و جرات نه از بابت خشم و کین به تو بلکه به سبب عشق به خویشتن است.
چرا که من به تو قول دادم حواسم به خودم باشد.
این خود من بی تو حالش بهتر میشود. این را بدان. سخت است اما من سنگ زیرین اسیابم. من تک سوار قلمرو خودم هستم. تو که باز نخواهی گشت پس من به خویشتن باز میگردم.
در همین هوای پاییزی. در میان حشنواره رنگهای اغواگر. در همین زمان که بیشتر از همیشه یادت مرا به خود فرا میخواند این منم که این بار با خرسندی و میل فراوان دست رد بر سینه آن میزنم.
وقتش است. دیگر وقتش است.همین پاییز
چه یادداشت زیبایی و توصیف خوبی از پاییز
سلام عالی بود آفرین
سپاسگزارم فریبا جان
سلام متن تون دلنشین بود. افرین
ممنون دوست عزیز