صدای برخورد قطعات باران بر سقف حیاط خلوت لحظهای قطع نمیشد. هوا تاریک بود. بعدازظهر غبارگرفته و تاریک یک روز آبانماهی بود. آسمان دلگیر و خشمگین هر چه فریاد داشت بر زمینیان میریخت. قطرات درشت باران بیامان بر سر شهر میکوبید. صدای بارش هر دم اوج میگرفت و آب از سر و گوش در و دیوار روان بود.
خانه جنوبیاش از نور مستقیم محروم بود و حالا دیگر زیر سایههای ابرهای سیاه و بههم فشرده تاریکتر شده بود. چراغها روشن بود. پسرش همچون بیشتر اوقات جلوی تلویزیون نشسته بود و غرق تماشای کارتونهای پایانناپذیر شبکه کودک بود. مسخ نقاشیهای متحرک جادویی رنگارنگ، فارغ از بارش و صدای ناودان و آب روان در خیابان. گویی امروز با دیروز هیچ فرقی برابش ندارد.
پردههای در آشپزخانه را کنار کشید. قسمتی از حیاط خلوت مسقف بود و بخش دیگر زیر بارش شدید پر آب شده بود. جلوی راهآب کف حیاط با گل و لای شسته شده از باران و خارو خاشاک بسته شده بود.
“باید بازش کنم”
ژاکتش را از روی مبل برداشت و پوشید. یادش آمد که باید سرش رابپوشاند. چرخی زد و برای برداشتن روسری به سمت اتاق رفت. کمد را باز کرد و بسرعت یک روسری را بیرون کشید و بر سرش بست.
به آشپزخانه برگشت و در را گشود. پاها را که داخل دمپایی بخ زده گذاشت، لرزهای نرم بر بدنش خزید.با یک خیز به جلو جارو و خاک انداز کنار دیوار را برداشت. در حالی که یک دست خود را روی صورت ،بالای ابروهای درهمکشیده و چشمان جمع شدهاش نگه داشته بود با دست دیگر آشغالهای روی توری در چاه را با جارو کنار میزد.
بارانِ آمیخته با باد وحشیانه بر سر و صورتش میریخت. گل ولای را به سمت خشک زیر سقف کشانید و با خاک انداز جمع نمود. جارو وخاکانداز و محتویاتش را همانجا کنار دیوار رها کرد و خودش را داخل آشپزخانه انداخت.
“وه که چه بارانی. خیس شدم.”
به سمت بخاری رفت. خم شد و شعله را بیشتر نمود. دست و صورتش را روی هرم داغ بالای بخاری گرفت. دستها را چند بار بههم مالید و سپس دستها را زیر بغل برد و پشت به بخاری همانجا نشست.
پسرک که با بازگشت مادر سرش را به سوی او چرخانده بود، اینک همانند لحظاتی قبل محو دنیای کارتونی خود بود.
هنوز سرما را حس میکرد اما ژاکت و روسری خیسش را باید در میآورد. متعجب و پوزخند زنان با خود گفت:
“چرا زودتر اینها را در نیاوردم.”
نگاهش را به پسرش دوخت. نیمرخ پسر با چشمانی دوخته شده به صفحه تلویزیون را خوب نگریست. باران برای او یادآور روز تولد پسرش بود. بارانی بهاری، در یک روز بهاری. بارانی سیلآسا و هوایی خنک. سردی ملایمی که نمیگزد.
” چقدر زود گذشت. چقدر این زایش و باران باهم سازگارند. خوش آمدی پسرم. طفل کوچکم. به این دنیا و ماجراهایش خوش آمدی.”
“شیر میخوری؟ شیر گرم؟
پسرک سرش را که به سمت تلویزیون قفل شده بود را بسرعت بسمت صدای مادر چرخانیدو گفت:”آره” و دوباره رو سوی کارتون خشکش زد.
“شیر ولرم برای پسرم وداغ داغ برای مامان. تو این هوا میچسبد.”
سینی لیوانهای پر از شیر را روی میز گذاشت و پسرش را بلند کرد و گفت:” بسه دیگه، خیلی نزدیک تلویزیون نشستی، اینجا روی مبل بنشین و شیرو بیسکوئیتت را بخور.”
پسرک که در هوا دست و پا میزد حالا کنار مادر نشسته بود.
صدای کوبش قطرههای باران بر ایرانیت حیاط خلوت و آب براه افتاده از ناودانها با غرش رعد و برق در هم آمیخت. پسر جیغ زد و خود را در آغوش مادر انداخت.
“نترس صدای رعد و برق بود.”
مادر به نوازش کودک دستانش را روی سر و صورت فرزند کشید.
” آن بالا بالا ها ، ابرها دارند سخت تلاش میکنند تا برای ما آدمها آب بفرستند. این صدا برای این است که ما بدانیم کار آنها راحت نیست. ولی آنها در این هوای سرد آنجا بالای سرم ما ایستادند تا باران درست کنند.”
” بارون چطوری درست میشه مامان؟”
“ابرها برامون بارون میسازند. قطره قطره آّب از آسمون برامون میفرستند”
“بریم پشت پنجره نگاه کن.”
مادر چند لحظه پنجره را باز کرد تا پسرش دستش را زیر باران بگیرد. نم و خنکی باران روی دستها و صورت پسر او را سر حال آورد. فریاد زد “وااااای مامان ببین دستام خیس شد.همه جا پر آب شده.”
“اره عزیزم. خدای مهربون این آب را برای ما و تمام حیوونا و درختا و گلها فرستاده. ما این آب رابعد از این که تمییز شد میخوریم.”
مادرو پسر دقایقی به تماشای باران و آب روان در خیابان ایستادند. زن با لبخندی به چشمان پسر چشم دوخت و گفت:” میخواهی با پارسا بازی کنی؟ پسرک هوا پرید و بلند گفت : ” آره مامان. ماشین بازی میکنیم. مرسی مامان.”
” اگه مامانش اجازه دادو خواب نبود میآید تا با هم بازی کنید.”
دقایقی بعد پارسا پسر طبقه بالایی با یک ماشین پلیس و چند تا اسباب بازی نینجا وارد شد.
پسرها بلافاصله بسراغ اسباببازیها رفتند.
باران پاییزی، رگبار بهاری، بارش سیل آسا، رعد و برق، ابرهای سنگین و سیاه، آب ، رویش، زادن و زائیده شدن و زندگی، زندگی، زندگی …
زن در خیال خود سعی داشت زمین را در نخستین سال های پس از تولدش تصور کند. زمین زیر بارش سهمگین اجرام آسمانی. خالی از سکنه و زندگی. آن ابتدا چه زمانی بوده؟ چهار میلیارد سال پیش زمین تازه متولد شده؟ اولین موجود زندهاش چه کسانی بودند؟زندگی از کجا شروع شده؟
طبق یافتههای دانشمندان فرضیه ورود اسیدهای آمینه توسط شهاب سنگها به زمین طرفداران بیشتری دارد. این مولکولهای کوچک اولین ساکنین زمین بشمار میروند در
با تولید اکسیژن و ایجاد پیوندهای مختلف میان کربن و سایر عناصر زمینه آفرینش نخستین موجودات زنده پایهریزی شد. میلیاردها سال پیش با پیدایش اولین زنجیره پروتئینی دارای قدرت تکثیر یعنی RNA؛ و سپس DNA. بعد گذشت سالیان دراز سرو کله باکتریها پیدا شد.
میلیونها سال گذشت و اتفاقات پیچیده و گوناگونی رخ داد تا موجودات پرسلولی در زمین ظهور پیدا کنند.
گذشت و گذشت تا دوران انواع موجودات ریزو درشت رسید. تنوع فراوان، ویژگیهای متفاوت . دایناسورها و همنوعانشان و بعد…
” بنگ”
انقراض، نابودی، ختم سلسله مهرهداران غولپیکر و دوباره سکوت.
رعد و برق، باران، پیدایش و فرسایش ، فوران و غلیان ، سرما و یخبندان ، روزها ، ماهها، سالها، میلیونها سال، تکامل، تلاش بلای بقا، موجودات کوچک، رشد، بزرگ شدن، تنوع ساختارو تکامل، بیمهرهگان، مهرهداران، پستانداران و انسان.
انسان متولد شدو زمینی شد.
سیل افکارو سوالات بر ذهنش جاری بود. از هر سو میآمدندو از سویی میرفتند.
“من نخستین پا روی خاک گذاشتم”
سقفم آسمان و بسترم خاک و زبانم الکن و دستم خالی، دشمنانم قدر و غذایم خام. ماه و خورشید را خدایان میپنداشتم و آتش را میپرستیدم. سنگ، سر پناه، غذا، آتش، جنگ، بیماری، طبیعت بیرحم، دیدن، آموختن، آهن، نیزه، ابزار، خط، چرخ و…
گاه مقهور زمین لرزه شدم، گاه سیل حوادث ببرد بنیادم. گاه لقمه شیر و پلنگ شدم و یا سقوط از دره و پرتگاه جانم بگرفت. بیماری ، جنگ، خشم، خشکسالی، نادانی خونم بریخت و زمین را رنگی دیگر بخشید.
آه باران بر سر بسیار کسان فرو ریختهای. از زمانهای دور و دراز گنجینههای بسیار در سینه داری. آوایت انعکاس صدای دورانهاست.
روستائیان، شکارچیان، کشاورزان، صنعتگران، سربازان، سرداران و مردگان. بگاهی چون رودی خروشان میغری و جایی بر کناری آرام میگیری. گاه می خروشی از دل دریاها و گاه به خوابی عمیق زیر نور خورشید و ماه فرو میروی. تو در دل چه داری؟ حکایتهایت را کجا انباشتهای؟ داستانهای عاشقانه دختران و پسران را آن دم که نرم و آهسته بر سر و صورتشان چکیدی، تو و باد آن هنگام تنها محرمانِ به خلوت راه یافته بودین.
یا در آن شب ترس و شبیخون ، نبرد بر سر جان، چه بر سر تو گذشت؟ صدای چکاچک شمشیرها و زوزهکش تیرها و شیهه اسبان و فریاد مردان و ناله افتادگان، تو بر اینها باریدی. شاید میخواستی با ریزش خود به دست و پای آنها به التماس بیفتی که جلوی ریختن خون بر زمین را بگیری.
تو فروریختی و خون هم. تو جاری گشتی و مرگ هم. و باز با طلوعی دیگر تو از زمین پر کشیدی و باز به انتظار نشستی. گروهی هم به شستن و پاک کردن و فرو رفتن در اعماق خاک پرداختند.
پوست لطیف گلبرگها را نوازش کردی. بر برگ گل نشستی و کام تشنگان را تر نمودی. در دل خاک کاویدی و فرو رفتی و از قعر ریشه به دل میوه شیرین رسیدی.
آینه شدی درون برکهای خموش، نشسته بر زیر نور ماه، رخ نظارهگران شب زندهدار را. جرعه نجات بخش زندگانی صحرانوردان بودی در دل آفتاب گرم تموز. یا دام مرگ برای کشتیشکستگان افتاده در طوفان بلا.
تو در این هستی و نیستی مرا چگونه یافتی؟ در این نزول و صعود در این افتادنها و برخاستنها تو جز ثابت بودی.
در این چرخه تکامل تو بودی که همیشه و همه جا بودی. تو شاهد رشد یک گیاه از دانهای کوچک تا درختی پربار و تنومند که نه بلکه، نظارهگر پیدایش و تکامل مخلوقات از ابتدا تا کنون بودهای. چون یار و همدمی همیشگی.
در گذر زمان شاهد پیدایش بال برای حشرهای شدی و دیدی که عضوی که کاربرد نداشت کوچک و کوچک شد تا جایی که محو گردید.
تو بودی و دیدی که موجود همین که میخواست، میشد و همان را که میجست با عزم و اداره از هیچ بدست میآورد.
تو خواستنها و رسیدنها را و به بار نشستنها و ناامدید شدنها را از ازل لحظه به لحظه زیر نظر داشتهای.تو در تمام آن لحظهها حضور و مشارکت داشتی.
حال از تو میپرسم ای زاینده زندگی و شاهد پیدایش و آفرینش. من را برای چه آفریدهاند؟ من در این تولدو مرگ که را میجویم؟ بدنبال چیستم من؟ تو میدانی برای چه بدین سرو شکل در این وادی مجال زیستن یافتهام. تو میدانی پاسخ سوالم را؟ هدف از آفرینش من چیست؟
همان که مرا آفرید مقصودش چه بود. همان که کامل و بینقص است. فیاض است و آفریدن جز ذاتش است، چه میخواسته از من ناقص و ضعیف و ناتوان.
گویند که مقصودشان از ساختن من ” عبادت” است. عبادت ، پرستش. و حتی” آزمایش”. آزمودن من.
من آمدهام که عبادت کنم؟عابد باشم؟ تسلیم محض تو، غرق در خالق شوم؟ تنها و تنها تو را ببینم و چشم بپوشم از هر چیز و هر کس، غیر تو؟
یا که میخواستی اول محک تجربه آید به میان؟ تا آن که سیهروی شود من انسان باشم؟
از تو میپرسم خالق من. تو از من فقط عبادت و پرستش میخواهی؟ مرا با یک دنیا نیاز و خواهش از بهشتت بیرون کردی، دشمن دیرینه و قسم خوردهام راهم فرستادی سر وقتم و دستش را همه جوره باز گذاشتی تا برایم دامهای بسیار پهن کند ، که من روی این کره خاکی تو را پرستش کنم؟ تو خالق اقیانوسی بیسر و ته از ذراتی بیشمار به بزرگی چند برابر خورشید و بس بزرگترو گاه بسی کوچکتر با پهنای بینهایت ؛ از منِ قطره میخواهی تو را بندگی کنم؟ چه میجویی در این بندگی؟
میخواهی تمام وجودم، یک یک سلولهایم،پر شود از یاد و نام تو؟ همچو عاشقی که حضور معشوق را دمی از خاطر برون نتواند کرد؟ اوه، از من میخواهی عاشقت باشم؟ فقط تو، فقط تو را دوست داشته باشم؟
این همه اسباب بازی رنگارنگ و متنوع جلوی پای من کودکِ خام ریختهای، با مغزی که فرمان به تنبلی و عدم خروج از دایره امنش میدهد، که منِ غافل از احوال خویشتن تورا ببینم و ببویم و عاشق رویت گردم؟ مگر تو در دل به من عشق میورزی، که هواخواه تسخیر قلب من هستی؟
عشق منِ مخلوق به دست خودت، چه سودی برایت دارد؟ گیرم که توانستم در این ورطه و میدان پر هیاهو ، که هر دم از هر سو فریبندهای جلوه مینماید؛در سر سودای دیدار تو را بپرورانم و در خانه قلبم جایت دهم، بعدش چه می شود؟
من کیستم که تو خالق من خواهان دوستی و محبتش هستی، یا شاید هم منظورت از عبد و عبودیت و بندگی علاقهای غلام گونه است؟ چون بندهای حلقه به گوش فدایی و جان نثارت باشم.
چشم بر دهانت تا چه امر میکنی؟چاکرت باشم و نوکریت را بکنم؟
بگو منظورت کدامین نوع عبادت است؟ چرا در لفافه سخن میگویی؟ چرا با من بازی سنجش هوش راه انداختهای؟
تو آن همه دم و دستگاه و عدد و اندازه و قانون و رابطه دقیق را علم کردهای که منِ پوست و گوشت و استخوان بگویم :
“اوس کریم نوکرتم !”
تو این را از من میخواهی؟
صدای باران کمتر شده است. گویی آسمان کمی سبک شده و آرام گرفته، حال گریههای بیامان و اشکهای چون سیل روان ابرها به هق هق تبدیل شدهاند.
زن دوباره غرق افکار میشود. عاقبت این عشق چیست؟ فایدهاش برای من چیست؟ اصلا عشق مگر فایده هم دارد؟
منِ عاشق اینجا و کوی معشوق بس دور و ناپیدا. در دلم سوز و جگرم سوز و آهم سوز. اشکم روان و دیدهام گریان در فراغ یار و ماه روی نگار. تو میخواهی من در فراغت بسوزم؟ سوختنم را نظارهگرباشی و از این منظره لذت ببری؟ کدام عاشق سوختن معشوق را میطلبد؟
لابد اشارت میکنند به همان که ” چشم دل باز کن تا که جان بینی” و من باید حضورت را بی چشم سر که با دل کنار خود ببینم. میگویی هستم، فقط کافیست بخواهی که مرا ببینی. این بار جور دیگر باید دید.باید به زمین و آسمان و آنچه میان این دوست با دیده بصیرت بنگرم. و تورا در هر چه که هست و نیست ببینم.
ردّ پای معشوق را در تمام مخلوقات با وجد و شعف به تماشا بنشینم. سرا پا ذوق و شوق شوم از بودنت، بودن در همه چیز و همه هیچ، همه جا و هیچ کجا، برای تو که نه چیزی و نه جایی داری.
همانها را که بایستی با تمام زرق و برق و خودنماییهای دلفریبشان نادیده میگرفتم، اکنون باید ببینم و رخ تو را در آن هویدا کنم. دیدنی نو. خواستنی دیگر. تا آن جا که هر لحظه لبریز شوم از شوق نگاهت. از گرمای وجودت. از نوازشهای پر مهرت. تو را هر دم، دم به دم، نفس بکشم، ببویم و لب بر لب تو یار جداناشدنی، این میل سیری ناپذیر را رقص کنان جشن بگیرم.
آری؟ اینگونه میخواهی؟ مرا مست و مدهوش خود، میپسندی؟ میخواهی فقط تو را بجویم؟که همه روز وشبم لبریز از توباشد و بس؟
مگر من چه دارم که اینگونه میخواهیم؟ هواخواهم شدی از برای چه؟
چون اشرف مخلوقاتم خواندی؟ چون از خودت در من دمیدی؟تکهای از خودت را کندی و در این تن بیجان جا دادی و جان بخشیدی؟ تا شاید روزی این تکه مرا عاشقانه به اصلش باز رساند؟
چقدر احمق بودم من. چرا زودتر نفهمیدم؟ دلیل آن همه عشق سوزانت را یافتم. تو مرا از خودت ساختی. یکی چون خودت در هیئتی فیزیکی، از همان جنس ولی به آن شکل دادی.
تو خود بی شکل و قوارهات را در اندازهای کوچک درون این گِل جا دادی و در این سفر پر رمز و راز میان زمین، بیپناه، در این کارزار ، میدان انتخاب و ازهر سوی پر مخاطره رها کردی. تا آنقدر جذب مجذوبات متنوعت شوم و راه به بیراهه کشانم تا که شاهراه بیابم. سرم به سنگها بخورد و برگردم. سیلی بخورم و درد بکشم و یاد بگیرم. بخندم و بگریم و بیفتم و بپاخیزم تا جایی، روزی، شبی، آن عشق سوزان را دریابم. آن میل و کشش ازلی درونیم به خودت، یا نه، به خودم، راکشف کنم.
از میان جنگل انبوه و لایه لایههای بهم فشرده و درهم علایق و انزجار، درد و آسایش، شک و یقین، ترس و امنیت، ضعف و قدرت، این باریکه حس قدیمی و ناپیدا قرار است راهنمای من باشد.
تو را با کمک این نیروی نهانی بخاطر بیاورم.
دریابم، که من خود توام. تو منی و مگر میشود یک نفر خودش را دوست نداشته باشد؟ آن دم پردهها بیفتند و من ببینم که از من چه بسیارند و بهم پیوستهاند. که هر چه هست و نیست منم.
من آن پیرمرد سکته مغزی شده افتاده در بسترم. من آن نوزاد گریان و هراسان و جویای پستان مادرم. من آن کودک نوپای دوان به دنبال توپم. من آن جوان رشید نشسته بر قله کوهم. من آن زن نشسته پشت چرخ خیاطیام. من آن نوازنده ایستاده بر سن رویاییم. من آن آهنگر بعرق نشسته ، تاجرورشکسته ، ریئسجمهور محبوب ، زندانی محکوم به اعدام، فروشنده بیانصاف و دلال دلار و معلم پیر و کشیش ایستاده در محراب و کولبر گم شده در کوران کوهستانم و…
هر لحظه به شکلی و هر دم به حالی من همهام و تو همهای.
صدای بازی و خنده بچهها فضای خانه را پر کرده بود. بدو بدو از اتاقها به پذیرایی. روی مبلها پریدنها و بر سر اسباببازی جنگیدنها. فراموش کردن و دوباره گرم بازی شدن. تشنگی و آب و نفس کشیدن و باز دویدن. در یک روز پاییزی باران خورده.
زن با خود گفت:” این است اول راه زندگی.”
شاید روزی جایی زیر باران، یا زیر آفتاب سوزان، تو نیز به او ، به اولین نفر، به آخرین زندگی، به سازندهات، به چرا بودن و چگونه زیستن بیاندیشی کودک من.
ثبت ديدگاه