نگرانی اش را نمیخواست بروز دهد. وانمود میکرد که منتظر امدن کسی نیست. خودش را با بالا پایین کردن تابلوها سرگرم میکرد. گلدان حاوی نیهای بلند را از گوشهای به گوشه دیگر میبرد. اما هیچکجا بنظرش مناسب نبود.
نمایشگاهی که او آثارش را در آن به دیوار نمایش نصب کرده بود چادری بود علم سده روی ستونی از داربست. کف تمایشگاه شن بود، داخلش گرم بود و نور کافی نداشت. این اولین نمایشگاه او بود.برای برپایی آن به خیلیها رو انداخته بود. تابلوهایش را به دقت انتخاب کرده بود. خط، نستعلیق و شکسته و نقاشی خط. به حق هر یک شاهکاری بودند بینظیر. هر کدامشان را میشد ساعتها نگریست و از آن همه ظرافت و هنر لذت برد.
رضا هنرمند جوان با قدی متوسط و مو و ریشی سیاه و بلند، با آن چشمان سیاه و ابروان پرپشت مشکیاش مضطرب بود. تا بحال کسی از اهالی محل موفق به دیدن کارهای او نشده بودند. همواره از علنی کردن هنرش اکراه داشت. و آن را به زمانی بهتر موکول میکرد.
حالا روز موعود رسیده بود و او به واسطه تشویقهای جمعی از دوستانش اقدام به نمایش آثارش نموده بود. رضا دو دل بود. به کارش، به آمدن بازدیدکنندهها و بازخورد دیگران شک داشت. با خودش میگفت اشتباه کردم. این مردم قدر و منزلت هنر را نمی شناسند . کسی به این چادر پا نخواهد گذاشت و من مضحکه خاص و عام خواهم شد.
جواب پدر را چه بدهم، که تمام سالهایی که من با قلم و جوهر در تلاش بودم، از بیهودگی این کار گفته بود. غرولندهای پدر برای وقت و پولی که به نظرش پسر،به باد داده بود، دمی رهایش نمیکرد. حوصله آن نگاهای تحقیرآمیز را نداشت.
هر چند در دلش به خودش و تابلوهای دستنویس زیبایش ایمان داشت، اما باز یکی به او میگفت، نباید این کار را میکردی؟
روزی که اقدام به راهاندازی سایت کردم با وجود شک و تردید و سوالات بسیار ، شوقی پنهان سراپایم را فرا گرفته بود. نمیدانستم چه خواهد شد. من چگونه باید شروع کنم. از چه باید بنویسم و آیا کسی به دیدار آثارم خواهد آمد؟
این ترس گاهی تا مرحله پشیمانی پیش میرفت. نباید این کار را انجام میدادم. من چه دارم در برابر ابر سردمداران ، پیش کارکشتهها و نامیان این عرصه، من چگونه میتوانم قد بکشم و خودی نشان بدهم؟
از آن روز مدت زیادی نمیگذرد. همچنان این ترس و شک ولو اندک در من باقیست، وقتی خودم را اینجا تنها میبینم.
اما با خودم عهد کردم
حتی اگر هیچکس نوشتههایم را نخواند باز خواهم نوشت.
حتی اگر کسی برای یکبار هم که شده، هیچ یک از تراوشات ذهنی و مکنونات قلبی مرا نخواند، باز خواهم نوشت.
حتی اگر ردپای هیچ احدی را روی صفحه سایتم نبینم، باز هم در این مکان شخصی، به نوشتن ادامه خواهم داد.
حتی اگر کسی با من موافق نباشد، باز هم آن چه را میپسندم، بتصویر خواهم کشید.
حتی اگر نوشتههایم باب سلیقه احدی نباشد، برای خودم، دل خودم، خواهم نوشت.
حتی اگر همچون فوتبالیستی در یک استادیوم خالی، به دنبال توپ دوان دوان باشم، باز هم نوشتههایم را درون دروازه گل خواهم کرد.
حتی اگر بورسِ طلا، دلار، ماشین و مسکن همواره از من جلوتر باشد تالار سایتم را با نوشتههایم تزئین خواهم کرد.
حتی اگر تنها صدای پیچیده در این مکان سکوت باشد، صدایم را با کلمات به پژواک درخواهم آورد.
حتی اگر ستارهای باشم مرده در اعماق فضامکانِ لامکان، میان اجرام ریزو درشت درخشان در انبوه فوران نور و آتش، فرصت دیده شدن نداشته باشم، باز چون چراغ گردسوزی بیجان خواهم تابید.
حتی اگر سبک و سیاق نوشتههایم قدیمی و ازمدافتاده باشد؛ حتی اگر هرگز مقالهای درخور و شایسته خلق نکنم، باز دست از نوشتن برنخواهم داشت.
حتی اگر بین من و سایر نویسندگان فاصلهای باشد به اندازه هزتران سال نوری، باز قلم را بر زمین نخواهم گذاشت.
حتی اگر مجبور شوم سالها به انتظار بنشینم ، به انتظار آمدن تو برای قیمت گذاری داراییهای سایتم، من شوق نوشتن را به باد نخواهم داد.
اینجا دنیای من است. شهری که من خود شهردارش هستم. رفتگرش، معلم، مهندس،پلیس و خلافکار و تنها درستکارش، خودم هستم. من تنها شهروند این دیارم.
اینجا قلمرو من است. پهنای دامنهاش اگر گسترده نیست؛ برای چون منی کافیست.
اینجا در این تالار روباز، شب شعر به راه میلندازم، کنطرت احرا میکنم، محفل دوستانه، یا محلس نقد و بررسی، شاید هم کله پاچه یکی را بار بگذارم، تا شاید کمی دلم خنک شود.
از زمین و زمان میگویم، از شادیهای کودکانه، از غم نامتناهی آدمیزاد و قصههای باورنکردنی، یا حتی واقعی، از راه رسیدن و دیر رسیدن و هرگز نرسیدن، از نگاه نگران بر لب جوی گذران، از درازای شبهای هجران، از برق چشمان فاتحان، از افتادنها و برخواستنها خواهم گفت.
حتی اگر کسی را میل و تمنا به شنیدنش نباشد، اینجا خواهم نوشت.
اگر روزی دوستی قدم در این سرا بگذارد من با رویی گشاده خوش آمد خواهم گفت.کوچهها را آزین میبندم ، جراغانی و گلکاری میکنم تا او دمی در این گذر، در این وادی بیاساید. چای دبش و لبسوز و لبدوزی اگر ندارم، اما من با جملاتم از او پذیرایی خواهم نمود. تا دمی به فراغ بال بتواند به صدای شادیآور آن موجودات کوچک زنده نقش بسته بر در و دیوار شهرم را بشنود.
من کنار آن دوست مینشینم. در این مکان خیالی همه چیز محسوس و ملموس و مخصوص است. برای تو، برای خودم، اینجا نقطه وصل تضادهای من است. نقطه ای شخصی در نقشه هوایی ذهنم، انگاه که به شکل کلمات موجودیت مییابند.
حتی اگر آن دوست تا ابد هم سری به من نزند، من این گوشه کنار رودخانه افکارم را برایش نگاه خواهم داشت.
اینجا از شوق نوشتن برای تو ، برای خودم، برای مهمانان سرزدهام خواهم گفت.
زیر سایه این درخت تنومند، زیر نور ماه بالای سرم، در دامن سیاه شب میان بادهای خنک شبهای آخر تابستان ، کنار این رودخانه شتابان بازهم به انتظار خواهم نشست.
افکار، نظرات، انتقادات، خدای ناکرده پیشنهادات، گلایهها و شور و شعفم را اینجادر این ماردیواری ، به نمایش خواهم گذاشت.آن تمنای شعلهور وجودم را با کلمات روشن نگاه خواهم داشت. با کنار هم چیدن و به رقص درآوردنشان، آهنگ زندگانیام را پخش خواهم نمود. شعله ذوق خود را با هیزم امید زنده نگاه با کلمات این دوستان کوچولوی وفادارم، زنده نگاه میدارم.
منِ حیران در این وادی، با این رفیقان شگفتانگیزم خو گرفتهام. اینها را در این بزم گرد آوردهام تا آن روز که یکرنگی و صداقت دوستانه کلام من ، شاید سنگ سخت قلب تو را نرم کندو تو مرا ببخشی.
بخاطر قثور در استفاده بجا از کلمات، درست در آن لحظات حساس ، بخاطر کوتاهی و ترس در آشکار کردن آن چه درونم موج میزد و من تنها کاری که کردم این بود که در سکوتی محض و سنگین، این ناتوانی کشنده را به سوگ نشستم.خودم را تنهارها کردم. یله، بیکس، بیپناه، آن زمان که کلماتم را در نطفه خفه کردم.
آن موقع که این یاوران بیمدعا را درون سینه حبس کردم، برلب قفل سکوت زدم تا تو آنگونه که میپسندی مرا به قضاوت بنشینی، در حق خودم و تو ظلمی عظیم کردم. پردهها را کشیدم، درها را بستم، دستهایم را روی گوشهایم گذاشتم و تو را از محلهام راندم.
حتی اگر تا ابد بخاطر این جنایت مرا نبخشی، من انیدم را از دست نخواهم داد. اینجا هر روز خواهم نوشت.
آری مینویسم. برای خودم برای رسیدن به شفافیت و آشتی با خودم. و نیز بپاس عشق و تعهدی که به امثال خودم دارم، به کمک همان نیروی قدرتمندی که مرا به جلو میراند و من آنرا میستایم، مینویسم. چون از ایستادن، جا زدن و مخفی شدن بیزارم.
حتی اگر تو هرگز از راه نرسی، یا در خاموشی، بی صدا چون نسیم بدر آیی و بگذری، یا که بیرحمانه و ناعادلانه مرا بجرم نوشتههای ناشیانه و سطحیام به قعر دوزخ بفرستی، باز من اینجا کنار این رودخانه در این شهر مجازی، خواهم نوشت.
در آخر خواندم مطالب زیر را توصیه میکنم.
اعتماد بنفست را بساز تا حقت را از دنیا بگیری
معصومه عزیز فکر کنم برای همه ما نو نویسنده ها این حس مشترک وحود داره وسایت مثل یک دفترچه روزنوشته که مهم نیست کسی بخوندنش ولی نوشتن توش مهمه .یه پناهگاه که نگران نگاه بقیه ونطرشون نیستی دقیقا خودم در مقایسه با پیجم سایتو یه جای امن میدونم برای بسط دادن به تفکراتی که یه روزی میتونه مخاطبشو بدست بیاره
ما هنوز ابتدای راه هستیم و مسلما با مداومت موفق خواهیم شد. ممنون هدی عزیز