شاید اینطوری بهتر باشد. فرصت مرور کردن اتفاق دیشب را نخواهم داشت. بایدسرم راباکار گرم کنم. شاید لحظهای بتوانم از فکرش بیرون بیایم.
بسرعت مشغول کار میشود. مستند سازی ها باید بدقت انجام شوند. تا آمدن پزشکان برای ویزیت بیماران بستری در بخش همه چیز باید مهیا باشد.
چند تایی از همراهان تقاضای حضور پرستار بربالین بیمارشان را دارند.
_برو میآیم
همکاران در تکاپو هستند. بهیاران و بهمورزان و خدماتیها و …مرتب در رفت و آمدند. زنگ تلفن لحظهای خاموش نمیشود. از بخشهای مختلف اورژانس، ریکاوری، اتاق عمل و…هماهنگیهای لازم باید بسرعت انجام شوند.
همه با عجلهای محسوس که به عادتی هرروزه تبدیل شده در تکاپو هستند.
اما او غرق در پروندههایش است.
_نسرین!نسرین!
بخودش میآید و سرش را بسمت صدا میچرخاند.
_چیه؟ چی شده باز؟
نگاهش را نیمهکاره میگذارد و سرش را پایین میاندازد.
مریم دوست و همکار چندین سالهاش، محرم اسرار او، همان که سفره دلش را برایش باز میکند، اکنون کنارش مینشیند.
-باز حرفتون شده؟ این بار سر چی؟
نه وقت جواب دادن دارد و نه حوصلهاش را. با دست اشاره می کند که بعدا.
مریم پروندههایش را بر میدارد و بهمراه پزشک و دو تن از همکارانش برای گرفتن دستورات لازم راهی اتاقها میشود.
اشک چشمانش را با کلنکسی پاک میکند.
با خود میگوید:”ای بخشکد این چشمه اشک که آدم را رسوا میکند. نوک بینیش را پاک میکند و دستی به دو طرف بینی عمل شدهاش میزند. نفس عمیقی میکشد و باز آه گیر کرده در سینه را از دهان بیرون میدهد و دوباره سرگرم نوشتن و تماس گرفتن میشود.
گوشی تلفن را که سر جایش میگذارد بخش از تب و تاب اولیه افتاده است. بیماران به اتاق عمل تحویل داده شدهاند و تا باز گشتنشان ، آرامشی قبل از طوفان برقرار میشود.
یاد آوری دعوای دیشب با شوهرش بسرعت تمام سرش را پر میکند.
تک تک حرفها را از دیشب تا دمدمای صبح میان اشک و آه و نفرینهایش بارها و بارها مرور کرده بود.هر بار انگار عمق و شدت زخمی که بر روحش زده میشد بیشتر میشد. سنگینی خفناکی روی سینهاش حس میکرد. انگار اکسیژن کم شده. چند دقیقهای به بالکن میرفت. در سکوت شب به چراغای ماشینهایی که در بلوار روبرو در حرکت بودند نظاره میکرد. به ستاره هایی که در آسمان آن شب تابستانی ،از دور و نزدیک بر او چشمک میزدند.
اه ای خدا ، چه شبی است امشب. این سنگینی ، این دستهای گره کرده دور گلویم ،هر لحظه دارند خفهام میکنند.
دعوا از سر شام شروع شد.قرار بود تعطیلات راهی شهرشان شوند.ماهها بود که خانوادهاش را ندیده بود. دلتنگ بود و بی تاب دیدارشان. برای استفاده از این فرصت مجبور به تعویض شیفت با چند نفر شده بود و پس از بازگشت از سفر باید تمام آنها را جبران میکرد
اما دیشب محسن ،شوهرش پس از اینکه دخترش با ذوقی فراوان گفته بود :”بابا قرار است با دختر خالهام در حیاطشان اسکیت سواری کنم. ” یکباره بر آشفته و داد زده بود ما آنجا نمیرویم.
دخترک از صدای بلند هراسیده و جا خورده بود و لقمه در گلویش گیر کرده بود.
زن که آبسردی انگار بر پیکرش ریختهاند با صدایی که اشکارا میلرزید گفته بود:” چرا سر بچه داد میزنی.”
باشه خونه خواهرم نمیرویم.
شوهر که از شدت عصبانیت پرههای بینیاش میلرزید گفت:”من خونه هیچکدامشان نمیآیم.”
زن مثل مجسمهای خشک و بیروح در جایش بیحرکت مانده بود.
بغضی که در گلو داشت یکباره ترکیده و گریه سر داده بود.
“مگر خانواده من چه هیزم تری به تو فروختهاند که اینهمه از آنها کینه بدل داری؟”
چرا همیشه این سفر را کوفتمان میکنی؟
صدای مرد بلند شده بود. داد میزد و بد و بیراه میگفت. دختر به اتاقش پناه برده بود و زن ساکت در گوشهای کز کرده بود. صدای مرد که شبیه فریاد زدن بود در ساختمتن پیچیده بود. زن از شدت حقارت و شرم سرش را پایین انداخته و دو دستش را روی گوشش گذاشته بود. مرد همچنان دشنام میدادو خط و نشان میکشید. زن بلند شد و به اتاق دخترش رفت.
مرد لباس پوشیده در را محکم بهم کوبانده و رفته بود.
زن که دنیا را بر سر خود آوار میدید دخترش را که حالا آشکارا میگریست نوازش میکرد.صورت زن خیس از اشک و دلش پر از بار غم بود.
کینه قدیمی و همیشگی شوهرش از خانواده او تمام نشدنی بود. کینه و دشمنی که زن هر چه در خاطرات و علت و معلولها بدنبالش میگشت، دلیل واضح و مشخصی برایش پیدا نمیکرد.
همه اش حدس و گمان بود. مرد هیجگاه دلیل درستی برای این همه بیزاری نشان نداده بود. هر بار چیز جدیدی را بهانه کرده بود.
چرا مادرت به پسرش دوبار سر سفره تعارف کرد به من یکبار. چرا پدرت دیر بخانه آمد در حالی که میدانست ما مهمانش هستیم. چرا سه سال پیش عیدی به من کم دادند. چرا برای پسرش ضامن وام بانکی شد ولی من که از او پول قرضی خواستم گفت ندارم ؟و….
مرد همواره از دست خانواده زن دلخور بود. مدام غیبتشان را میکرد و برخوردهای قدیمی و اتفاقات گذشته را بهانهای ساخته بود برای بگومگوهای بیپایان. جرو بحثهایی که هیچ وقت نتیجهای از آن عاید هیچ یک نشده بود.
زن دلیل این همه نفرت و بداندیشی و گلایه شوهرش را ریشه در حسادت میدانست.
وگرنه چرا باید مدام در فکر خواهرو برادر و عروسها و دامادهای خانواده او میبود؟
شوهر بیجهت حرف آنها را پیش میکشید. مسخرهاشان مینمود. تحقیر میکرد و متهم به بیشعوری و نفهمی و تبعیض بین او و سایرین. او هیچ وقت از خانواده زن راضی نبود.
چه بسیار دعواها که دلیلش ایرادگیری شوهرش از نوع پذیرایی و برخورد فامیل و خانواده زن از همان روزهای اولین آشناییشان بوده. بر سر جهیزیه، مراسم پاتختی، عیدی مادر عروس به دختر و دامادش، سیسمونی و سیزده بدر و نذری روز عاشورا و ماشین خریدن برادرش و …
هر چیزی میتوانست مرد را بشوراند. کوچکترین خبر و رویدادی که از آنطرف، سمت خانواده زن میرسید، گویی آتشی بود که به انبار باروت میافتاد.
زن دیگر خسته شده بود.
از بگومگوهای بیاساس و بینتیجه، از ایرادگیریهایی که با هیچ منطقی سازگار نبودند، از بددهنی ها و بدگوییهای شوهرش. خسته بود از این جنگ همیشگی، از این همه جدال بر سر هیچ.
اوایل سریع جبهه میگرفت و دست به دفاع میزد. با دلیل و مدرک با مقایسه سعی در مجاب کردن مرد به اشتباهش داشت. اما انگار میخی بود که بر سنگ میکوفت. مرد بر سر حرف خود بود. همیشه این کسان او بودند که آداب و رسوم را نمیدانستند. ادب را رعایت نمیکردند و باعث ناراحتی مرد میشدند. او همواره محق بود و مدعی. دیگران مجرم بودند و بدذات.
وای به وقتی که زن مشابه همان رفتارهای به ضعم مرد غلط خانواده خودش را برای مثال از خانواده مرد ، در مقام دفاع و توجیه بر زبان میراند. مرد مثل دیگی جوشان میرفت تا زن را در خشمی سوزان در خود ببلعد.
یکبار حتی زن را بر سر اینکه چرا از مادرش ایراد گرفته از خانه بیرون کرده بود.
مرد این مرافعه را تمام نمیکرد. بلکه با انتشار خبرش در بین کسان خود و دیگران آبروریزی براه میانداخت.
زن دیگر بریده بود . از همیشه خستهتر. مثل چوپانی که در جنگ با دسته گرگها گوسفندانش را باخته بود.
زن از شدت تنگی دیوارهایی که اورا در برگرفته بودند، احساس خفگی میکرد؟
کاش راه نجاتی بود!
بیاد میآورد که یکی ، دوسال اول زندگی همسرش را گاهی بخاطر رفتارها و نداریهای خانوادهاش تحقیر کرده بود. بخصوص که برادرهای زن همگی از نظر مالی وضع خوبی داشتند. این تفاوت آشکار و گاهی برو آوردنها میان بحثهای خانوادگی روح مرد را خراش داده بود. مرد همواره از چیزی درون خودش ،در عذاب بود. حس کم آوردن و کوچک شدن پیش اهل و فامیل زنش او را مدام از درون میفشرد.
کاری از دستش بر نمیآمد. این حالت بخصوص از زمانی که مرد در محل کارش تنزل مقام پیدا کرده و دیگری پستش را گرفته بود ، مشهودتر شده بود.
مرد خودش را میجوید. زن این را میتوانست ببیند.
این بود که زن همواره در رفتار و گفتارش دچار نوعی نگرانی و تنش بود. که مبادا سخنی، نگاهی، توجهی مرد را بر آشوباند.
اما تا به کی؟
تا کی میتوانست خودداری کند. مدام سبک سنگین کند و شاهد جنگ فرسایشی درون شوهرش باشد. نبردی بیپایان، بینتیجه که هر روز ادامه دارد. زن از این همه کام بر زبان گرفتن و بغض را فرو دادن، بیزار شده بود.
یعنی هیچ راهی وجود ندارد تا روح مرد را به آرامش برساند، البته بجز مرگ. چه میشد اگر شوهرش بجای پروراندن نفرت و مرور وقایع گذشته بر روی زندگانیشان، دخترشان و آینده متمرکز میشد؟
کاش شادی و نشاط را انتخاب کند. گذشته را رها کرده و به موفقیتهایش بنگرد. مرد در این نمدت برای جبران کمبودهای مالی و تفاوتهای سطح خانوادگیش ،سعی بسیار کرده تا از نظر مالی خودش را بالا بکشد. خانه و ماشین خوبی داشتند. هر چند اینها هیج وقت او را راضی و خوشحال نکرده بودند.
اما زن ناامیدانه در تب و تاب بود. کاش راه حلی وجود داشت. اما شوهر هرگز فبول نداشت که مشکلی هست. او باعث و بانی تمام این حال بد و دعواها و نفرتش را خانواده زنش میدانست. او هرگز راضی به رفتن پیش مشاور نبود.
زن چندین بار بتنهایی از راهنماییهای مشاور استفاده کرده بود، اما فقط تلاش او بتنهایی کافی نبود. برای رسیدن به آرامش لازم بود دو طرف در جلسات حضور داشته باشند.
پس چکار باید میکرد. مشاوران او را تشویق به صبر و حوصله مینمودند. تا با ایجاد آرامش شاید زمینه برای رهایی و خلاصی شوهر از افکار منفی خورنده وجودش فراهم شود.
زن اما در خودش نمیدید.
صبر تا کی؟ این سوال همیشگی ذهن زن بود.
مریم معمولا پای صحبتهای او مینشست. دوست خوب و سنگ صبور او بود.
مریم دختری ظریف با قدی متوسط، چشمان درشت قهوهای و ابروانی پهن و کوتاه بینیا عمل شده ،دختری خونگرم و کارشناس پرستاری بود. از روزی که او را در بیمارستان دیده بود از او خوشش آمده بود . حالا مدتها بود این دو محرم اسرار یکدیکر و همراه و شریک غم و شادی هم بودند.
ان روز مریم در میان انبوه کارهای متفاوت و اورژانسی خود چند باری توانسته بود احوالات دوستش را زیر نظر بگیرد.
عمق و شدت غم اورا با آههای کشدار و سوزانی که از سینه بیرون میداد میتوانست تخمین بزند.
لابد دعوای مفصلی داشتهاند. بازهم مثل همیشه.
وقت بردن ترالی داروها و رسیدگی به درمان بیماران بود.
بیمارانی که از اتاق عمل بازگشتهاند، باید دستورات جدیدی به همراهانشان داده شود. صدای ناله برخی قطع نمیشود.
پرسنل بخش در تب و تاب انجام دادن سریع کارهایشان هستند. هر یک سرش به کاری گرم است. در این بین پاسخگویی به سوالات همراهان بیماران نیز خودش کاری است که نیاز به صبر و حوصله بسیار دارد.
اغلب همراهان نگران تمام شدن سرم بیمارشان هستند. عدهای شکایت از درد دارند و برخی تقاضای تماس و دیدار با پزشک را خواهانند.
زن همچنان غرق افکار و پروندههایش است. بخش بقدری شلوغ بود که او حتی فرصت نکرده جند دقیقهای با همکارانش ، بخصوص مریم به کمی استراحت و خوردن چای و بیسکوییتی بنشیند.
سرش درد میکند. لابد از بیخوابی و همینطور بیآبی است. هم کلی اشک ریخته و هم اینکه فرصت نداشته حتی لیوانی آب بخورد.
باید از جایش بلند شود. تمام تنش کوفته است. کش و قوسی به عضلاتش میدهد و نگاهی به مریم میاندازد. حالا دیگر وقت نهار است.
مریم را پشت سر خود مییابد.
‘ پاشو بریم ، مردیم از گشنگی.” بوی غذا در بخش پیچیده. بچههای آشپزخانه سرگرم پخش غذا بین بیماران و همراهانشان هستند.
به راه میافتند. اسانسور طبق معمول پر است. از پلهها به سمت سلف به راه میافتند. در راه با چند نفر سلام و احوالپرسی مختصری میکنند.
به درون سلف پا میگذارند. بیشتر میزو صندلیها پر شده. صدای بهم خوردن قاشق و چنگالها با ظرف غذا فضا را پرکرده. غذا باید زرشکپلو باشد. بله. درست است.
ظرف غذا را که مرد کلاه بسر آشپزخانه بدستش میدهد،تشکر میکند و به سمت میزی خالی براه میافتند.
در سکوت غذایشان را میخورند. از نگاه مستقیم به مریم خودداری میکند. چرا که باید سوالات بیشماری را پاسخ بدهد. فعلا نمیخواهم مریم در مورد دیشب چیزی بپرسد.
مریم این را میفهمد. در سکوتی که بین این دو حاکم شده فقط صدای بهم خوردن قاشق و چنگالها بگوش میرسد.
به ساعت مچیاش نگاهی میاندازد و میگوید ” برویم، هوای اینجا بدجوری دم دارد”
_برویم
از همان راه آمده به بخش باز میگردند. در تمام این مدت حرفی زده نمیشود.
داخل بخش پر از سر و صداست. تعدادی از همکاران غذایشان را در اتاق رست میل کردهاند و الان مشغول جمع آوری وسایل و تمیز کردن میز وسط هستند.
هر یک موبایلشان را برداشته و از اتاق خارج میشوند.
حالا او مانده و مریم. به طرف کمدش میرود و خود را در آینه داخل آن نگاه میکند.
شبیه ارواح شده است. کمی از پف اول صبح چشمهایش کاسته شده، کلنکسی بر میدارد و چشمها و دور دهانش را پاک میکند.
مریم روی صندلی چرمی داخل اتاق نشسته و پای راستش را روی پای چپش انداخته و سر در گوشی فرو برده است.
نفسی عمیق میکشد و آهی بیرون میدهد. در حالی که در کمدش را قفل میکند، میگوید
-بروم، هنوز کلی کار دارم
ناگهان مریم ساعدش را میگیرد و در حالی که نگاه نافذش را در چشم او دوخته میگوید
_بشین ببینم، میروی حالا، بگو ببینم چی شده؟
زن سرش را پایین میاندازد و میگوید
_ میخواستی چی بشه. بازهم طبق معمول یکهو بیجهت قاطی کرد. و بعدش هم زد بیرون. ساعت ۳ بود که برگشت.
_مریم او را روی صندلی مینشاند و میگوید ، خب اخه حرف حسابش چیست؟
_چه میدانم؟ باز قرار شد ما بریم شمال، آقا خط و نشان کشیدنهایش شروع شد
مریم گوشی اش را جلو میاورد و میگوید
_این فایل رو گوش کن، اتفاقا همین دیشب بازش کردم. شاید بهت کمک کنه. برات میفرستم.
زن سرش را تکان میدهد و از اتاق خارج میشود.
باید تا قبل از تحویل بخش به شیفت عصر کار پروندهها تکمیل شده باشد. به درخواست دو نفر از همراهان سری به اتاقها میزند و به آرامی مشکلشان را حل میکند.
باید از یک مریض هم رگ بگیرد. برای سرم. چند تا کار دیگر هم هست. بیماری تب شدید دارد. با پزشکش تماس میگیرد. نوع دارو تجویز شده مشخص میشود. باید وارد سرم شود.
دوباره به ایستگاه باز میگردد، چند تماس دیگر با بخشهای دیگر و وارد کردن تمام اقدامات ریز و درست انجام شده در پرونده بیماران.
گردنش را که درد گرفته به چپ و راست خم میکند. به ساعت نصب بر روی دیوار روبرو نگاه میکند. ساعت یک و نیم است. تقریبا کارهایش به اتمام رسیده. از روی صندلی بلند میشود . گفتگوهایی با همکارانش در مورد فلان بیمار و دستورات پزشکان دارد. بعد از تحویل شیفت به پرستاران عصر اماده تعویض لباس و خروج از بخش میشود.
آسانسور به طبقه همکف میرسد. با هر که سر راهش دیده خداحافظی کوتاهی میکندو به سمت پارکینگ میرود. پایینترین طبقه بیمارستان.
در راه خانه فرصتی دست میدهد تا باز به حال خودش دلسوزی کند.
_اخ مرد ، چرا تو انقدر ما را اذیت میکنی؟ صحنههایی از دعوای دیشب دوباره در ذهنش تداعی میشوند.
-کاش مثل خیلیها منم شانس داشتم.
یکهو خودش را داخل پارکینگ خانه میبیند. دلش نمیخواهد با کسی روبرو شود. بسرعت به طرف آسانسور میرود. خدا کند کسی در آسانسور نباشد.
در خانه دخترش منتظر آمدن مادر است.تابستان است و او تعطیلاتش را تنها در خانه سپری میکند.
بعد از شستن دست و روی و تعویض لباس بسرعت به آشپزخانه میرود. غذای بچه را از یخچال در میآورد و گرم میکند. دستانش آن فرزی و چابکی همیشه را ندارند. به سختی لبخندی بر لب میآورد و دخترش را در آغوش میکشد و او را سر میز نهار میبرد.
چند سوال کوتاه میپرسد. دختر که خودش هم دل و دماغ ندارد ، فقط میگوید:
_هیچی، سلامتی و دوباره سرش را با غذا گرم میکند.
مادر از پشت میز بلند میشود. چشمانش میسوزند باید کمی بخوابد.
قبل از خواب موبایلش را از کیفش بیرون میآورد. سری به تلگرام و اینستاگرام میزند. شاید دمی کوتاه با این کار غصههایش را بتواند فراموش کند.
ناگهان چشمش به پستی که مریم برایش فرستاده میافتد.
یک ویس؟ بازش میکند.
صدای یک زن است.
باورش نمیشود. زن مشکلی همچو او داشته و حالا خبر از بر طرف شدنش میدهد. جالب است که آن زن خودش را معرفی کرده. پس نباید دروغ باشد. همیشه با دیده شک به این مشاوران و داستانهای اینچنینی نگریسته. نمیتواند باور کند که کسی از دست همچین مشکلی خلاص شده باشد. اما صدای داخل گوشی میگفت، میشود.
ادعا میکرد که رفتار بد شوهرش پس از یک سوء تفاهم که بدلیل شک شوهر به خیانت زن بوده، بسیار بد و غیر قابل تحمل شده بود. اما به لطف تمریناتی که زن بر روی خود و ذهنش انجام داده بود این مشکل حل شده و مرد اینک رفتار بسیار خوب و محترمانهای با او دارد. زندگیشان بسیار زیبا و دوستداشتنی شده و آن همه تشویش و بگو مگو جای خود را به عشق و تفاهم داده.
زن نمیتوانست باور کند. اما توضیحی که مریم زیر ویس نوشته بود شک و ناباوری او را به تعجب و شگفتزدگی تبدیل کرد.
” من این زن را میشناسم. دوست عروس خالهام است. در جریانم شکلشان نبودم اما وقتی لیلا، عروس خالهام این ویس را فرستاد و گفت که واقعا او را میشناسد و میداند که دروغ نمیگوید برایم مسجل شد که حقیقت دارد.”
_خب که چی؟
خوش بحالش، با وجودی که به شوهرش خیانت کرده، یا رفتاری داشته که این شک را در شوهرش بوجود آورده ،الان خوش و خرم دارند زندگی میکنند.
مردم شانس دارند، نه مثل من که خودم را پیر و خسته میکنم برای این زندگی، این همه ناز شوهر را میکشم و تمام تلاشم را میکنم که خانه و زندگی مثل دسته گل باشدو همه چیز مرتب باشد و از گل نازکتر نمیگویم که مبادا به تیریش قبایش بر بخورد؛ اخرش چه میشود؟ آقا یکهو قاطی میکند و بر سرم دادو هوار میکند.
بلاخره مزد زحماتم را دارد میدهد. از صبح جون میکنم و در آن بیمارستان مثل چی، کار میکنم. بعدش هم در خانه به اندازه یک کارگر زحمت میکشم، اخر شب آن طور جوابم را میدهد.
همیشه این سفر را برای من و این بچه طفل معصوم کوفت کرده.
باز آهی عمیق میکشد و اشکی را که روی گونه اش در حال غلطیدن و فرو ریختن است با دل انگشتانش پاک میکند.
گوشی را روی میز رها میکند و به تختخوابش پناه میبرد.
شاید این خواب او را ببلعد و از این دریای غصه لحظهای بیرون ببرد.
خستگی و بیخوابی شب قبل و ضربات بیامان یادآوری شب گذشته و گذشتههای دورتر امانش را بریده. دیگر نمیتواند به درست و غلط بودن چیزی فکر کند. نیاز به استراحت دارد.
با صدای دخترش از خواب بلند میشود او را کنار تخت خود میبیند. دخترک با چهرهای معصوم و چشمانی مملو از غمی درونی، روبرویش ایستاده.
_مامان بلند شو، حوصلهام سر رفته
_باشه مامان الان بلند میشوم. یکم دیگه، فقط ده دقیقه
_نه مامان، صدای دختر شبیه ناله میشود
_باشه ، باشه آمدم
هنوز گیج و گنگ است، سرش درد میکند، با خودش میگوید:”باید یک مسکن بخورم.”
دخترک دنبالش به سمت آشپزخانه به راه میافتد. قرص را با آب فرو میدهد و به دخترش میگوید:
“برو اسباب بازیهایت را بیار باهم بازی کنیم.”
تا دختر برود دستکش میپوشد و ظرفهای کثیف داخل سینک را میشوید.
دخترک چند دقیقه با اسباببازیهایی که حالا روی فرش پذیرایی پهن کرده منتظرش میماند و خود زودتر سرگرم بازی میشود. با وجودی که کلاس دوم است، اما هنوز با اسباب بازیهایش حرف میزند.
مادر کنارش مینشیند. با وجودی که اصلا حوصله بازی ندارد ، اما دلش به حال فرزندش میسوزد. از صبح تنها بوده ، باید برایش وقت بگذارد.
بجای عروسکهاباید حرف بزنند. دختر سناریوی خودش را دارد و مادر گاهی با جوابهای کوتاه و بیمزه بازی را خراب میکند. دختر اعتراض میکند و مادر هر بار قول میدهد که حواسش به بازی باشد و با اسباب بازیها درست بازی کند.
اما فکر آن ویس از سر زن خارج نمیشود. چه میگفت مریم؟
میگفت آن زن را میشناسد؟ راست میگفته؟ واقعا بعد از چند سال ناراحتی و کشمکش حالا زندگی شاد و سالمی دارند؟
در فکر فرو میرود. یکدلش میگفت باور کند و به تغییر زندگی خود امیدوار باشد، یکی میگفت اینها همهاشان دروغند و تبلیغاتی که دیگران برای جمع کردن فالور و ممبر در شبکههای مجازی راه میاندازند و مردم را سر کار میگذارند.
اما اگر واقعیت داشته باشد چه؟
خودش را باید ببینم. مگر نمیگوید که از دادن راهنمایی و اطلاعات به دیگران ابایی ندارد، پس اگر تقاضای پول نکند ، ان وقت حرفش را باور میکنم. وگرنه که این هم دکانداریست که میخواهد با آن من و امثال مرا تیغ بزند.
با مریم تماس میگیرد. باید تا قبل از برگشتن شوهرش از کارخانه با او صحبت کند.
اول با پیامکی از بیدار بودنش مطمئن میشود و تماس میگیرد.
بعداز سلام و علیکی کوتاه صاف میرود سر اصل مطلب. از مریم میخواهد در صورت رضایت آن خانم شمارهاش را داشته باشد.
مریم قطع میکند تا از عروس خالهاش کسب تکلیف کند.
مریم در پیام میدهد که او با کمال میل قبول کرده، و شماره اش را داده، فقط قرار شده قبلش باهم هماهنگ شوند.
زن دست بکار میشود. شماره را با اسم خانم ذخیره کرده و پیام میدهد.
زن کمی بعد پاسخ میدهد.
اطلاعات کمی در مورد خودش میدهد ، لیسانس حسابداری دارد و خانهدار است و ۱۲ سال است که ازدواج کرده و صاحب دو فرزند است.
مختصر توضیحی در مورد مشکل سابقش میدهد و سپس شکر گزاری میکند بابت تمام شدن آن روزهای تاریک و ترسناک.
زن هم کمی با تردید خودش را معرفی کرده و مشکلش را برای زن باز میکند. قرار میشود ان دو با هم ملاقاتی داشته باشند.سه شنبه عصر قرار ملاقات بین ان دواست.
چند دقیقه دیگر شوهر از راه میرسد و او باید گفتگو را به اتمام برساند.
کتری را پر آب میکند و روی گاز میگذارد. به شعله آبی زیر کتری نگاه میکند. گویی کمی از حس بدی که داشت کاسته شده. بگی نگی کمی احساس نشاط میکند. چیزی شبیه امید.
یعنی میشود؟ یعنی من روزی را میبینم که با آرامش و خیال راحت کنار شوهرم بنشینم. آن همه کینه و نفرت شوهرم از دیگران بخصوص از خانواده من ،میشود از بین برود؟
-خدایا کمکم کن .همه چیز در سرش در حال دوران است. عمر افکار به کسری از ثانیه میرسد. با مرگ هر یک، تصویر دیگری در ذهنش نقش میبندد. هجوم بیامان افکار درهم و گوناگون مانع تمرکزش میشود.
سعی میکند افکار مزاحم را از سرش بیرون کند. چشمانش را باریک میکند. گویی میخواهد نخی را از سوراخ سوزنی رد کند. به حرفهای آن خانم فکر میکند. او بدون هیچ ترسی دیگری را پذیرفته و همچون بک دوست با او برخورد کرده بود.
روز موعود میرسد.در گشوده میشود و سلام و علیکی رد و بدل میشود. به دعوت صاحبخانه وترد پذیرایی شده و روی مبل مینشیند.طولی نمیکشد که سر صحبت باز میشود.
در تمام مدت صحبت زن را سرشار از آرامش و امید میدید. سرزندگی و شوق با نور چشمانش به بیننده تراوش میشد. بستر حرفهایش رنگ شادی داشت. بوی امید میداد. مثل افرادی که از خطر مرگ رستهاند و جان سالم بدربردهاند، حرف میزد.
انگار زن چیزی را میدید که او قادر نبود.
صدای آرام و لبخند ملیح نشسته بر پهنای صورت گندمگون زن با آن چشمان مشکی، که جون خنجر ستارهها در شب تار میدرخشیدند، او را وادار کرد که بنشیند و کمی ان همه شک و تردید ابتدایی که در دلش موج میزد، فروکش کند.
از خودش گفت، خیلی آرام و بیمقدمه گفت:
زندگیم جهنم بود. در طول یک ماه شاید فقط چند روزش را قهر نبودیم. دعواهایمان با یک بهانه کوچک و بیخود شروع میشد و به درازای تمام سالهای زندگی مشترکمان کش میامد. از حرو بحث و قهر و آشتی و خواهش و تمنا خسته شده بودم. بارها تصمیم گرفتم جدا شوم، حتی چند بار فکر خودکشی بسرم زد ، اما هر بار فکر آبروی خانوادهام، غصههای مادرم و زندگی بچههایم و دلایلی مثل این مانعم میشدند.
دلم میخواست به عقب برگردم و آن اتفاق لعنتی که باعث سوءتفاهم و شک همسرم به من شده بود را پاک کنم. امری محال اما فکر میکردم تنها راهش همین است.
از اول هم زندگی آرام و همراه با تفاهمی نداشتیم، اما دیگر اوضاع به آن داغونی سه سال پیش هم نبود.
دیگر بقدری از این وضعیت بتنگ آمده بودم که هر کاری ممکن بود از من سر بزند، اما خدا، همان خدای مهربان بدادم رسید. دستم را گرفت و مرا از آن جهنم نجات داد.
زن ساکت شد.
بروم چای بریزم، زیاد حرف زدم. دستانش را روی پاهای فشرد و با یک خیز از روی مبل بلند شد.
فقط صدای ریزش چای و ابجوش از قوری و کتری بگوش میرسید. نور کمجانی از پنجره کوچک پذیرایی فضای منزل را روشن کرده بود. خانهای نقلی ولی تمیز و شیک بود.
عکسهای زن و شوهر و فرزندانش قاب شده در چارچوبی سفید کنار میز تلویزیون و روی دیوار بالای میز نهار خوری توجهش را جلب کرد.
چه خوشبختی در این عکس حک شده بود. عکس جدید بود. البته شاید.
زن با سینی چای و بیسکوییت بازگشت.
نگاهی به دستانش انداخت، ظریف و لطیف بودندو حلقهای در انگشت جپش دیده میشد.
زن فنجان چای را مقابلش گذاشت و گفت”
_بفرمایید، تورو خدا تعارف نکنید
_ممنون، تو زحمت افتادین
_خواهش میکنم راستش چون خودم از یک زندگی اسفناک نجات پیدا کردم خوشحال میشوم بتوانم به دیگران کمک کنم
_یک سوال بپرسم؟
_بله، حتما
_چطور راحت در مورد مشکلتان حرف میزنید، منظورم را که میفهمید؟ البته جسارت من را میبخشید
_نه، خواهش میکنم. خب من به خودم و پاکی خودم ایمان دارم و معتقدم تا من بخودم باور داشته باشم این مسئله اسیبی به من نخواهد زد.
زن همانطور که به او نگاه میکرد ، انگار که هنوز قانع نشده فقط گفت
_بله
او ادامه داد
_ من در آن زندگی وحشتناک قبلی با آن همه عذاب و رنجی که متحمل شدم، به پختگی رسیدم. میدانید حتما شنیدهاید که رنج آدم را میسازد؟
چایت را بنوش. یخ کرد.
فنجان چایش را از روی میز برداشت و در آن لحظه با خود میاندیشید، همان حرفهای کلیشهای که این مثبتاندیشان سرخوش میزنند.
در حالی که فقط صدای قورت دادن چای بگوش میرسید، با خودش گفت ، ولی همین چرت و پرتها حداقل برای این یک نفر مفید بوده.
فنجانش را روی میز گذاشت و تشکر کرد و گفت:
-راستش را بخواهید من و همسرم هم از ابتدا یک زندگی همراه با درک و تفاهم را شروع نکردیم، البته آن سالهای اول خب طبیعتا بهتر بود. اما الان دیگر اوضاع خیلی وخیم شده. شوهرم مدام در حال خودخوری و غر زدن است. از دست همه شاکیست. مثل باروت ،آماده یک جرقه است. براحتی بهم میریزد و آرامشمان را بباد میدهد.
بیشتر از همه از دست من و خانوادهام شاکیست. از دست ایرادهای بنیاسرائیلیش بستوه آمدهام. از بس بخاطر این که از چیزی ناراحت نشود، حساسیت بخرج دادم دیگر خسته شدهام.
روزهایی که حالش خوب است، مثل یک فرشته، دوست داشتنی میشود. نمیدانم چرا این همه خودش و ما را با فکرهای بیهوده اذیت میکند.
وقتی داستان شما را شنیدم ، جرقهای از امید در ذهنم زده شد. گفتم شاید راهکار شما برای من هم مفید باشد.
زن صاحبخانه که شهره نام داشت لبخندی میزند و دستهایش را از هم باز کرده و با بالا بردن ابروانش، میگوید:
_قطعا، هیچ مشکلی نیست که راه حلی نداشته باشد
ادامه میدهد: شروع تغییرات زندگی من یا بهتر بگویم خودم با یوگا بود.
برای رهایی از فشار روانی که هر روز بیشتر از قبل مرا در تنگنا قرار میداد، بتوصیه یکی تز دوستانم در کلاس یوگا ثبتنام کردم. اوایل بخاطر بیگانگی مطلقم با این رشته و فضای حاکم بر آن پیشرفت چشمگیری نداشتم.
اما بتدریج روحیه مثبت و قوی استاد و شاگردان در من هم سرایت کرد. مربی یوگای من علاوه بر دادن تمرینهای حرکتی بر روی ذهن شاگردانش نیز کار میکرد. موسیقی آرامبخش، جو حاکم بر باشگاه، شادی و نشاط محسوس در کلام استاد و تمایل همکلاسیهایم در بالابردن اعتماد بنفس خود و دیگران و تلاششان برای ارتقا و پیشرفت شخصی، کم کم مرا از آن افکار و احساسات آزاردهنده و روحیه افسردهای که داشتم، جدا کردند. من بتدریج مثل آنها شدم.
استادم کتابهای خوبی معرفی میکرد و من با خواندن آنها بود که این روحیه را در خانه هم حفظ میکردم.
بعد مدتی متوجه تغییر روحیه و رفتار خودم شدم. تغییری که از طرف دیگران نیز پسندیده و قابلتوجه بود.
من یاد گرفتم بجای نشستن و فکر کردن به فلان حرف توهینآمیزو فلان کار دوراز انصاف دیگران، بخصوص شوهرم به خوبیهای اطرافیانم نگاه کنم.
دست از غر زدن و ناله کردن بردارم و به چیزهایی که میخواهم فکر کنم، نه آنچه ندارم. بجای حسرت خوردن و غصه خوردن ، عشق بورزم، بخندم، دلی را شاد کنم و برای بهتر شدن تلاش کنم. ورزش، موسیقی، کتابهای خوب، دوستان پرانرژی، گیاهان، کودکان و کلی چیزهای دیگر میتوانند مرا در بهتر شدن یاری کنند. هر یک وسیلهای و راهی بسوی شاد شدن و رسیدن به آرامش هستند.
شهره آرام ولی با شوق حرف میزد. جوری از رشد و توسعه فردیش میگفت که میتوانستی آن را حس کنی.
زن که از این همه توضیح هم مجاب شده بود و هم کمی نگران، گفت این همه سخت نبود؟
شهره گفت: اوایل رهایی از افکار منفی برایم دشوار بود. من متوجه شده بودم که هر بار به آن اتفاق شوم فکر میکنم، اعصابم بهم میریزد. تندخو و حساس میشوم. این تاثیر پذیری را ناخواسته با کلام و رفتارهایم به دیگران منتقل میکنم. که در نهایت در تمامی آن سالها نتیجه با یکجور کشش بسمت بازگو کردن مجدد آن موضوع و ازسرگیری تمام رخدادهای پس از آن ، همراه بود. انگار هر وقت به آن فکر میکردم، شوهرم هم آن را حس میکردو هر بار با بیشتر شدن توجه من به آن موضوع و عواقب تلخ پس از آن، آن را بزرگتر و پررنگتر میکردم.
مثل کسی که پای نهالی آب بریزد و از آن نگهداری کند، این مسائل با توجه بیشتر من، بیشتر هم برایم تکرار میشدند. هر بار به شکلی دیگر اما قویتر و جانسوزتر از قبل.
اما با توجه من به خودم، تواناییها و علایق و داشتهها و چیزهای خوب زیادی که داشتم و تا به آن روز از آن ها غفلت کرده بودم، آن افکار آزاردهنده هم ضعیف و ضعیفتر شده و کم کم از زندگیم ناپدید شدند.
بجای تمرکز بر رنجهایی که دیده بودم بخصوص سخنان آزاردهنده همسرم، تحقیرها و توهینها و بهتانهایی که ناجوانمردانه برمن زده بود، سعی کردم کمتر به آنها فکر کنم. کاری که آن اوایل اصلا راحت نبود.
من با تمرین کردن یاد گرفتم به چیز هایی که دوست دارم و حالم را خوب میکنند ، فکر کنم. این طوری حس خوبی داشتم و آن را به خانواده و همسرم منتقل میکردم. کتابها و آهنگهایشاد و انرژیبخش، تمرینهای لذتبخش یوگاو… تمام آنچه که قبلا گفتم من را قویتر و قویتر کردند تا جایی که الان دیگر به آن موضوعات تلخ گذشته فکر نمیکنم. شاد و پرانگیزه هستم. در این مسیر وارد جریاناتی مفید شدم. مهارتهایی را فراگرفتم که همیشه دوست داشتم یاد بگیرم. با افراد موفق و پرانرژی دوست شدهام و از تک تک اینها برای بهتر شدن کمک میگیرم.
همسرم حالا با دیدن این تغییرات ، عشقی که خالصانه به او و زندگی میورزم ، روحیه شادی که دارم ، امیدی که در دل او و فرزندانم کاشته و پرورش دادهام، دیگر مرا آزاره نمیدهد که هیچ، تبدیل به بهترین دوست و رفیقم شده است.من اکنون خوشبختم و همه اینها را مدیون خداوند و تغییر ذهنیت خودم هستم.
در طول مسیر بازگشت احساس سبکی و رهایی میکرد. احساس کودکی را داشت که میخواست به شهر بازی برود. ذوق کشف رازی که در عین سادگی، متعجب بود از پنهان ماندنش. از بیخبری خودش و همچنین متاسف بود از فرصتهایی که از دست داده است. با خودش تکرار میکرد، یعنی میشه؟ یعنی میتوانم؟
صدای موزیک داخل ماشین را بالا برد. چرا تا بحال به این آهنگها توجه نکرده بود. چقدر این موسیقی قدرتمند است. ترانه غمگین را عوض کرد. نه نباید اجازه بدهم دوباره مرا به یاد بدبختیهایم بیاندازد.
اگر او توانسته پس من هم میتوانم.
به امتحان کردنش میارزد. من باید موفق شوم. این قول را امروز به خودم میدهم تا هر چه لازم باشد انجام دهم. برای حفظ زندگیم. برای آرامش خودم. من باید پیروز شوم.
کلید را درون قفل در انداخت و وارد شد…
سلام روایت واقعی از یک زندگی را بیان کردین خیلی دلنشین بود