بیشتر ما نه همهامان، وقتی به قضاوت دیگران مینشینیم، میخواهیم با کمال دقت مو را از ماست بیرون بکشیم. از سوژه مورد نظرمان توقع کار نادرست ولو به اندازه یک ارزن، نداریم. کوچکترین رفتار و برخوردش را زیر ذرهبین برده و موشکافانه بررسی مینماییم. مبادا که خبط و خطایی سرزده باشد و از چشم ما پنهان مانده باشد. در دادگاهی که خودمان دادستان و قاضی و دفتردارو هیئتمنصفهاش هستیم ،طرف را مجرم شناخته و به اشد مجازات محکوم مینماییم. اجازه دادرسی و تجدید نظر راهم نمیدهیم. به هیچ وجه.
از پزشکان و متخصصان توقع داریم با مبلغی ناچیز چندین ساعت در اتاق عمل بر سر مرگ و زندگی عزیزانمان تقلا بکنند و البته که زیرمیزی نگیرند و همچنین دمی از مطالعه متون تخصصی خودشان دست برداشته و کار با دستگاه خودپرداز را یاد بگیرند.
از رئیسمان انتظار داریم ریز به ریز رفتارها و کارکرد پرسنلش را زیر نظر گرفته و در دادن اضافه کاری کوچکترین تبعیضی قائل نشود.
\
پرسنل را براساس کارایی و بهرهوریشان بشناسد نه پارتی پشت سرشان.
از محتکران محترم تقاضا داریم، هر چه در انبارهایشان انباشتهاند را در دسترس عموم قرارداده و چوب حراج بر آن بزنند.
از خودروسازان میخواهیم ماشینی راکه ۳ میلیون برایشان آب خورده را به قیمت خون بابایشان به ملت تحمیل ننمایند.
از معلمین فرهیخته و مشفق توقع داریم حالا که به لطف کرونا نه فقط عید نوروزو تابستان را با دریافت حقوق و مزایایشان خوش میگذرانند، بلکه کل سال را در منزل آنلاید (عجب واژهای اختراع کردی خانم معلم، زندهباد ) هستندو در کنار امورات منزل به تعلیم و تعلم، نیز میپردازند؛ دلسوزانه اینترنت خرج نموده و فرزندانمان را دقیقهای به حال خود نگذارند.
از پلیس بیدار و هوشیار میخواهیم، وقتی هیچ وقت گذارمان به فلان شهر و آبادی نیافتاده دلش برایمان تنگ نشود و برگه جریمهای به شماره پلاک ماشین ما برایمان صادر ننماید.
از کارمندان ادارات دولتی توقع داریم، صبحانه و نهار و نمازشان را یکی کنند تا از فیض کمک به خلق بیشتر بهرهمند شوند.
حالا این راهم بگویم که ما اینجا قصد قضاوت و اعتراض به هیچ یک از صنوف محترم را نداشته و با کسی سر دعوا نداریم.
با این وجود وقتی نوبت به خودمان میرسد هزار و یک دلیل میآوریم که من در این موقعیت حساس کنونی مجبور به انجام این عمل هستم. وگرنه من از آن هایش نیستم.
درست روزی که همکارمان مریض میشود و نمیآید، فرصت را غنیمت شمرده و آن روز بساط املت را به راه میاندازیم.
یا وقتی او بیخبر از همه جابه انتظار دم کشیدن معجون مخصوص تابستانیاش سرش را در گوشی فرو نموده و از اینور به آنور با آن قالی سلیمانش در مسافرت است؛ کمی نمک به معجون افزوده و کانلا معصومانه مترصد شکار لحظه نوشیدن وتماشای واکنش آن بختبرگشته مینشینیم.بعدا هم اسمش را میگذاریم شوخی.
اهالی منزل بخصوص شوهر بینوا را بخاطر چکیدن آب از سرانگشتان خیسشان و لک شدن سرامیکها بیرحمانه مورد حمله زمینی و هوایی و …قرار داده و با خاک یکسان مینماییم. اما وقتی خودمان دبه ماست را از طبقه بالای یخچال دستپاچلفتانه رها نموده و یخچال و آشپزخانه را غرق در ماست میکنیم؛ خونسردانه به دسته گل تازه به آب دادهامان مینگریم و سریع برای تمیزکاری دست بکار میشویم.بیهیچ انتفادی و بد و بیراه گفتنی به خود
حتی چه بسا باز دیگران مقصر شناخته شده و توپ و تشر نثارشان گردد.
پشت فرمان هم آپشنها و قابلیتهای خاص خودش را دارد. انواع و اقسام گفتگوها را داریم با موجودات خیر و شر همراه اولیمان. مدام در کفه ترازویمان در حال سبک سنگین کردن هستیم؛ که حق تقدم با کیست؟ من یا راننده بغلی. بخصوص بر سر دور برگردانها. نقاط حساسی که با سیم ثانیه غفلت دیگری گوی سبقت از ما ربوده و خودش را شایسته برخی کلمات مرسوم این موقعیتها مینماید؛ آن بیفرهنگ گاری سوار.
حال وقتی خودمان ناجوانمردانه راه براو میبندیم ، آن را به حساب زرنگی و سرعتعملمان میگذاریم.
آری این قضاوت لحظه به لحظه و این قیاس دمادم پیوسته در ما در جریان است.
” وجدان” این آقا یا خانم ناظم همیشه بیدارِ سختگیر همواره در تلاش است تا جلوی بدجنسیهای ما را بگیرد.
کارش عجیب ضد حال زدن است. درست زمانیکه میخواهی از زرنگبازیها و شیطنتهایت لذت ببری، سرو کلهاش پیدا میشود و همه چیز را کوفتت میکند. کافیست کمی تحویلش بگیریم، سوار گردنمان خواهد شد و اگر برویش بخندیم که دیگر هیچ.
مثلا موقعی که داریم خیلی تمیز و استادانه زیرآب میزنیم دلمان را یکهو خالی میکند. آن لحظه را بگو که میخواهی بهترین قسمت تهدیگ را از توی دیس بقاپی، مچت را میگیرد. میخواهی در کارت کم بگذاری مدام نهیبت میزند. آن شکلات خوشمزه را خودت میخوری کوفتت میکند. ۵۰۰ تومن به بقال سر کوچه بدهکار میشوی چون شمرذالجوشن شبانه نیشترت میزند.مورچه میکشی تورا به تشییعجنازه و سوگواری میکشاند. بدون اینکه دستت را شسته باشی انگشت در بینیات میکنی، یکریز کرونا را میآورد جلوی چشمانت. پلاستیک در طبیعت رها میکنی آتش دوزخ را برایت به تصویر میکشد.
اما نمیدانم چه میرود بر سر این قوه قضاییه داخلی که کارش بدانجا میرسد که تُن تن داروهای خاص و نایاب را در انبارها احتکار مینمایند تا قیمتش بالاتر رود، این مردم آزار وراج صدایش در نمیآید. هزاران هزار میلیارد تومان پول مملکت را در چمدانی جا میدهند و بلیط هواپیما میخرند و در کشوری دیگر آزادانه به تجارت سرگرم میشوند،
خفقان میگیرد، هم گور میشود و هم کر. آرد را با خاک مخلوط نموده، آخ گفتم خاک، خاک را به شیخنشینان میفروشند ، صدایش در نمیآید. ارز دولتی میگیرند که دارو وارد کنند کشتی کشتی زیپ و دکمه میریزند داخل بازار. آثار باستانی و میراث ملی را میکوبند و جایش پاساژ میسازند Tککشان هم نمیگزند. روغن میریزند کف اسفالت، سر گردنه جادهای کوهستانی که با سر خوردن و غلتزدن ماشینها کار آفرینی نموده، لقمهای بر سر سفرهاشان ببرند. خود را محق دست درازی بر سر سفره این مملکت میدانند و سزاوار استثنائات و اختصاصات زمینی و فرازمینی، این موجود مخل آسایش، زبان در کام میگیرد و سر بزیر لحاف میکند.
نمیدانم شاید تطمیع شده است یا که تهدید، یا شاید هم هر دو، بهر صورت این جور مواقع سریع گم و گور میشود این لاکردار.
مگر نه این که این سوپاپ اطمینان و ترمز دستی قرار بود جلوی بدجنسیها و خطاهای ما را بگیرد.
پس کجا میخزد و سر در کدام سوراخ فرو میبرد این اندرزگوی خستگیناپذیر. خودش را کجا پنهان میکند.
آن زمان که برای گرفتن عکس تبلیغاتی با جانبازان هیئتی براه میاندازد و وعده و وعید میدهد چگونه بلافاصله بعد از خروج از آن آسایشگاه استیجاری و رقتانگیز، آن قهرمانان بیادعا و جوانان پیر شده روی تختها و ویلچرها را به فراموشی می سپارد.
پس کجاست این وجدان. چرا جلوی بد جنس شدن من را نمیگیرد؟
اصلا من چگونه بد جنس میشوم؟ جنسم را مگر از کدام بلاد وارد کردهاند که این قدر زود خراب میشود.
چرا من بیتوجه میشوم به دادو فریادها و بکن نکنهای دلسوزانه این مادر درون. بقدری به این فلک زده بی محلی میکنم که کم کم آن بینوا افسرده و ناامید میشود. در گوشهای کنج عزلت میگزیند و از من دست میشوید.
اصلا تو را چه به این حرفها؟ مگر قرار نبود دیگر غر نزنی، شکایت نکنی و به قضاوت ننشینی؟ هان؟
مگر تو چکارهای که به خودت اجازه دخالت در کار دیگران را میدهی؟ تو فقط یک آزمایشگاهی هستی. سفید پوشی که این روزها علاوه بر خطر آلودگی با هپاتیت و ایدز و سل و امثالهم پا به میدان تشخیص کرونا گذاشته. تو با نمونهگیری از حلق و بینی بیماران مشکوک و انجام تست PCR پزشکان را در کار تشخیص یاری مینمایی؟همین.
این هم شد کار ؟ اسم این را میگذاری کار آخر؟ فوق فوقش در این راه آلوده میشوی و میمیری. اتفاق مهمی نمیافتد. تازه از مزایای ….هم بهرمند میشوند بازماندگانت.
نخیر . اینطور نیست. تو نه. به تو اگر کرونا گرفتی و مردی هل پوک هم نمیدهند .این عنوان مقدس فقط مخصوص کادر درمان است. نه بهداشتیان. پرسنل بخش خصوصی یا بهداشت اگر در محل کارشان آلوده شوند و جانشان را از دست بدهند تقصیر خودشان بوده. لابد خوب بلد نبودند ماسک بزنند یا دستهایشان را بشویند.
باز هم که داری غر میزنی؟ مگر قرار نبود فکری به حال خودت بکنی؟ یالا بجنب! ببین چرا گاهی این همه بدجنس میشوی.
_نمیدانم
_نمیدانی؟
_نه
_خوب فکر کن
_کردم
_چه شد؟
نمیدانم. شاید چون حوصله ندارم صبر کنم و ترجیح میدهم زودتر قضاوت کنم. نمیخواهم از دیگران عقب بمانم.میخواهم زرنگ باشم. یا که شاید حسودم.شاید هم فقط کمی بدجنسم. این که اشکالی ندارد.اصلا دلم میخواهد بد جنس باشم. مگر من چه کمتر از خلایق دارم؟ این روزها یا باید کلاه کسی را برداری یا کلاهت را بر میدارند. این جفنگیات را هم ببر بگذار لب کوزه آبش را بخور. دیگر کسی گول این حرفها را نمیخورد.
هههه، وجدان. کجای کاری تو ؟ وجدان را شوهر دادم رفت.
راستی برایت بگویم از اولین باری که کلاه سرم رفت. به گمانم شش ساله بودم شاید هم هفت. بیشتر از این سن و سال نداشتم. مادرم مرا مامور کرده بود که در حیاط را بسته نگهدارم (نمیدانم چرا از کلید برای این منظور استفاده نمیکرد) تا از خروج خواهرم در ظل آفتاب از خانه و پیوستنش به جمعی از بچههای همیشه در صحنه جلوگیری کنم.
کنار حوض آب وسط حیاط سرم گرم آب بازی بودم و البته که در حال ماموریت نیز بودم. خواهرم که سه سال از من کوچکتر بود با آن صورت گرد و موهای طلایی لختش با خوشحالی و برقی که در نگاهش داشت به سمتم آمد و گفت:” مامان داره پسته میخوره.”
_پسته؟
_آره
_آخ جون
دوان دوان رفتم بسوی اتاق . اما من ماندمو این پرسش بیجواب که پس کو پسته. مامان که داشت دوخت و دوز میکرد سرش را بالا آورد و گفت:” پسته، کی گفته من دارم پسته میخورم؟ همانجا متوجه شدم رکب خوردم. با سرعت به حیاط بازگشتم اما جا تر بود و بچه نبود. کمی بعد خواهر کوچولوی خود را درون کوچه یافتم . طعم واماندگی و فریبخوردن را برای اولین بار آنجا چشیدم از آن موقع به بعد نیز بسیار این حالت را تجربه کردهام.
حالا تو از جان من چه میخواهی؟ میخواهی مدام در گوش من وزوز کنی که چرا فلان موقع این طور شد و آن حرف را زدم و آن رفتار را داشتم.
چرا نمیروی و موی دماغ آنهایی نمیشوی که با شرارتشان آتش به خانه و کاشانه مردمان میزنند. صاف از دیوار خانه مردم بالا میروند و از پنجره داخل میشوند و هر چه قیمتیست بر میدارند و دوباره ازهمان پنجره بیرون میزنند.
یا با طمعورزیهای بیپایانشان تیشه به ریشه این مرز و بوم میزنند.مگر من چه کردهام؟ در صف نانوایی به اندازه یکی دو نفر ناحقی کردم و جلوتر رفتم. دوبل پارک کردم و نشستم داخل ماشین و ترافیکی را که پشت سرم به راه انداختم به تماشا نشستم. جلوی در خانه مردم پارک کردم تا فرزندم را از مدرسه تحویل بگیرم. کامپیوترم را خاموش کردم و گفتم سیستم قطع است و ارباب رجوع را خسته و ناامید برگرداندم. کرایه تاکسی را بیشتر از تعرفه تاکسیرانی از مسافر ستاندم. جوان تحصیلکرده بیکار فامیل را با سوالات بیجا رنجاندم. پست زیبای رفیقم را دیدم و از یک لایک دریغ کردم. شنیدم دستمال کاغذی میخواهد گران شود رفتم صندلی جلو و عقب و صندوق ماشین را تا خرخره پر کردم از دستمال و در خانه انبار کردم.
تو به اینها میگویی بد جنسی. برو عمو! برو بساطت را جای دیگری پهن کن. من که کاری نکردم. من فقط یک نفرم. یک فرد معمولی و ساده جامعه. بد جنسیها و خطاهای من که ضرری برای کسی ندارد. انقدر اهمیت ندارند که تو اینک برای من رفتهای بالای منبر. زیاد حساسیت بهخرج مده. اینجور کارها عادی و طبیعی هستند. اگر راست میگویی برو دست بالا دستیها را بگیر. مگذار این گونه افسار گسیخته خانمان ما بیچارگان را زیرورو کنند. ما که کار بدی نکردهایم. برو برو . آفرین.
_رفت؟
_آخیش انگار دست از سرم برداشت
چقدر سادهلوح است این وجدان. چقدر زود مجاب میشود. راحت میتوان دست به سرش کرد.
حالا که او رفته، ولی حقیقتش را بخواهید من خود گناهکارم. این را میدانم. واقفم که من هم به نوبه خودم در این نابسامانیها و زشتیها دخیلم. من نیز دستی شاید از دور در آتش دارم.
میدانم با همین اندک مایه رذالتی که در ذات خود دارم و هر از گاهی آن را بالفعل می نمایم در فراوانی و انتشار ظلم و بیداد نقش دادم. هر لحظه از این زندگانی با انتخابهایم نه فقط بر خود بلکه بر اطرافیان و جهانیان اثر میگذارم. با انتقادها و شکایتهای بیاساس، با اغماض و چشمپوشی ستمی که بر دیگران، حتی خود من روا میشود. با نادیده انگاشتن حق دیگری ، بد زبانی، بد نظری، با ترش کردن و اخم نمودن و زدن و در رفتن و بیمحلی کردن و تنبلی و رخوت و حرص مال خوردن و طمع ورزیدن و حسادت و آبروی دیگران بر باد دادن و هزاران مورد دیگر ولو بظاهر بیاهمیت ، میدانم با این قبیل ناجوانمردیها و بدجنسیها در ذره ذره جمع شدن و وانگهی دریاشدنش دخالت مستقیم و غیر مستقیم دارم.
من اما هنوز بر این باور نرسیدهام که من، من تتها و واحد تکهای از میلیاردها میلیارد سلول بهم پیوسته و وابسته از یک پیکرم. من با دست خود با مقادیری کم و بیش در حال ضربه زدن بر خود هستم. خودی یکتنه، خودی عظیم که مرا در برگرفته و جان داده و در پناهش داشته.
مرا پذیرفته و چشم به دست و دل و زبان من دوخته که من چه میکنم. من در این اتصال و انفصال ، چه میطلبم. در جستجوی چیستم؟ سخن این نگهبان همیشگی خیرخواه را وقعی مینهم یاکه با بیرحمی با پشت دست بر دهانش میکوبم. یا که خود را به نشنیدن میزنم؟
من چه خواهم کرد، در این پهنای گفتار و پندار و کردار. در این وادی که جملگی شتابزده و هراسان، دویدن و دویدن و رسیدن را در پیش گرفتهاند. من راه خود را بر بدی و شرارت از چه طریق خواهم بست؟ چگونه سر خواهم کرد با این دو نیروی همیشه در جنگ و جدال درونیام، کدامشان را چه بر سر دوراهیها، چهاراهها، پشتمیز، آشپزخانه، خیابان ، داخل صحن، پشت تریبون و ….بر میگزینم.
این را باید با دقت در خودم بیابم.
نظر مثبت شما کدامست؟😉
[…] چرا گاهی بدجنس میشوم؟ […]
[…] کجی خواهند کرد.تا روزی که بتواتم حکم تخلیه این موزیان بدجنس را […]